دکتر:«میدانم که درک میکنی، تو یک رویای ناامیدانه هستی... نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودن؛ هر لحظه آگاه و هوشیار و در عین حال، آن برهوتی که خود از تصویر خودت تصور میکنی با تصور دیگران از تو، فاصله دارد؛ احساس سر گیجه، و نیاز سوزنده و مداوم به نقاب از چهره برافکندن، و بالاخره شفاف شدن، خلاصه شدن، همچون شعلهای خاموش شدن، هر لرزش صدا دروغیست و هر هیبتی اشتباه، و هر لبخند شکلکی است... خودت را بکشی؟ نه، کار خیلی زشتی است، کاری که نباید کرد؛ اما میتوانستی بیحرکت شوی، ساکت بمانی، در این صورت دست کم دیگر دروغ نمیگویی، می توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی مبحوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر میکنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ میزند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنهای به درون نشأت میکند، و تو مجبوری عکسالعمل نشان دهی، هیچکس نمیپرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست!... الیزابت، من میفهمم که تو عمدا ساکت میمانی، حرکت نمیکنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیدهای، این را میفهمم و تو را تحسین میکنم، فکر میکنم باید آنقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقهات نسبت به آن از بین برود، بعد میتوانی این نقش را رها کنی، مثل نقشهای دیگرت.»
[Persona] [1966] [پرسونا : نقاب]