رأسالغول:«یک روز، به جایی میرسی که آرزو میکنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]
رأسالغول:«یک روز، به جایی میرسی که آرزو میکنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]
کاب:«مهمترین انگل غیرقابل نابودی چیه؟ باکتری؟ ویروس؟ یا کرم روده؟...: نه بلکه یک فکر... انعطاف پذیر و به شدت مُسری.... یکبار که فکری وارد ذهن آدم شد، تقریبا غیرممکنه که بتونی از ریشه نابودش کنی... فکری که کاملا شکل گرفته و قابل درک باشه، تو ذهنت میمونه... درست این تو (اشاره به سرش میکند).»
[Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]
کاتر:«هر حقهی جادویی مرکب از 3 مرحله است. اولین مرحله "تعهد" نام داره. شعبده باز یه چیزی رو به شما نشون میده. یه دسته ورق، یه پرنده، یا یه انسان. نشون شما میده، شایدم از شما بخواد خوب بررسیش کنید تا بدونید واقعا وجود داره. بدون تغییر، و طبیعی... ولی البته حقیقت چیز دیگهایه... مرحله دوم "بازگشت"ـه. ساحر اون چیز معمولی رو میگیره و یه کار غیرمعمولی روش انجام میده... حالا شما میخواهید دلیلش رو بفهمید ولی نمیتونید، چون شما درست به ماجرا نگاه نمیکنید. چون واقعا برای فهمیدن اسرار تلاش نمیکنید. خودتون سر خودتون کلاه میذارید... ولی هنوز کسی تشویق نمیکنه، چون ناپدید کردن یه چیز کافی نیست. باید اونو برش گردونید... و اینجاست که هر حقهای قسمت سوم هم داره... سختترین بخش... بخشی که ما بهش میگیم: حیثیت (پرستیژ)»
[The Prestige] [2006] [پرستیژ : حیثیت]
جـوکـر:«اون ماجرا زیر سر من نبود!...»
هاروی:«افرادِ تو، نقشهی تو...»
جـوکـر:«واقعا من مثل یه آدم دارای نقشه هستم؟ میدونی من چیام؟ من یه سگم که بدنبال ماشین هاست! اگه یکیو میگرفتم نمیدونستم باهاش چیکار کنم! میدونی، من فقط کارها رو انجام میدم...خلافکار ها نقشه دارن، پلیسها نقشه دارن، گوردون نقشه داره، اونها نقشه میکشن...کسایی که نقشه میکشن سعی میکنن دنیاهای کوچیکشون رو کنترل کنن... من نقشه نمیکشم. سعی میکنم به کسایی که نقشه میکشن نشون بدم که چقدر تلاش شون برای کنترل چیزهایی که واقعاَ هستند تأسف انگیزه!...این طراحان نقشه هستند که تو رو به این جایی که هستی میکشونن... تو یه نقشهکش بودی. نقشههایی داشتی؛ اما ببین به کجا کشوندت... فقط کاری که خوب انجام میدم رو انجام دادم!. دستت رو خوندم و نقشهات رو سر خودت پیاده کردم... نگاه کن و ببین با یه خورده بشکهی بنزین و یه چند تا گلوله چی به سر این شهر میارم... میدونی... میدونی چیو فهمیدم؟... وقتی کارها طبق نقشه پیش بره هیچ کس وحشتزده نمیشه... حتی اگه اون نقشه، وحشتناک باشه... اگه فردا به مطبوعات بگم که مثلا به عضو یه گروه خیابونی شلیک میشه، یا یه کامیون سرباز منفجر میشه، هیچکس وحشت نمیکنه چون همه اش جزو نقشهست... اما وقتی بگم که یه شهردار کوچولوی پیر خواهد مُرد، خب همه عقلشون رو از دست میدن... با یه کم هرجومرج چطوری؟... قوانین رو بهم بریز و اونوقت در همه چی هرجومرج بوجود میاد... من مأمور هرجومرجام... یه چیزی رو در مورد هرج و مرج میدونی؟: منصفانهست!»
[The Dark Knight] [2008] [شوالیه تاریکی]
لئونارد:«باید دنیای خارج از ذهنم رو باور داشته باشم، باید باور داشته باشم که کارام هنوز هم معنی دارن. حتی اگه نتونم بیادشون بیارم. باید باور داشته باشم که وقتی چشمهام بستهست ، دنیا هنوز اینجاست... آیا باور دارم که دنیا هنوز اینجاست؟ هنوز اینجاست؟...آره... همهی ما به حافظه نیاز داریم تا به خودمون یادآوری کنیم که کی هستیم؛ من متمایز نیستم...»
[Memento] [2000] [ممنتو : یادگاری]
بروس:«من چیکار کردم، آلفرد؟... هر چیزی که خانوادهام... پدرم، ساخته بود...»
آلفرد:«میراث وین چیزی بیشتر از ملات و آجره، قربان.»
بروس:«میخواستم گاتهام رو نجات بدم. شکست خوردم.»
آلفرد:«چرا ما سقوط میکنیم، قربان؟ تا یاد بگیریم چطوری خودمون رو بِکشیم بالا»
بروس:«هنوز از من ناامید نشدی؟»
آلفرد:«هرگز.»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]