دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیتر جکسون» ثبت شده است

گالادریل:«میتراندیر... چرا اون هالفلینگ (هابیت)؟»

گاندولف:«نمی‌دونم. "سارومان" معتقده که تنها "قدرتی عظیم" میتونه با اهریمن مقابله کنه. ولی این چیزی نیست که من بهش رسیدم. من پی بردم که این چیزهای کوچک و کردار روزانه‌ی افراد عادی هست که تاریکی رو مهار میکنه. کارهایی ساده از روی مهربانی و عشق... چرا "بیلبو بگینز"؟... شاید به این دلیل که می‌ترسم، و اون بهم شجاعت میده.»


Galadriel: Mithrandir... why the Halfling

Gandalf: I don't know. Saruman believes it is only great power that can hold evil in check. But that is not what I have found. I've found it is the small things, everyday deeds of ordinary folk that keeps the darkness at bay. Simple acts of kindness and love... Why Bilbo Baggins? Perhaps it is because I am afraid... and he gives me courage


[The Hobbit: An Unexpected Journey] [2012] [هابیت: یک سفر غیرمنتظره]

آراگون:«محکم بایستید، استوار باشید. ای فرزندان گاندور، فرزندان روحان، برادران من. در چشمان شما همان ترسی را می‌بینم که میخواست قلبم را دربرگیرد. ممکن است روزی رسد که نشانی از شجاعت باقی نمانده باشد، زمانی که دوستانمان را رها کنیم و تمام پیمان‌های دوستی گسسته شود؛ اما آن روز امروز نیست. زمانِ زوزه‌ی گرگ و شکستنِ سپرها، آنگاه که عصرِ انسان بکلی مضمحل شود. اما امروز، آن روز نیست. ما امروز می‌جنگیم. بپاس نعمت‌هایی که این سرزمینِ نیک به شما ارزانی داشته دستور می‌دهم : "بایستید، ای مردانِ باختر زمین"»


Aragorn: Hold your ground, hold your ground! Sons of Gondor, of Rohan, my brothers! I see in your eyes the same fear that would take the heart of me. A day may come when the courage of men fails, when we forsake our friends and break all bonds of fellowship, but it is not this day. An hour of wolves and shattered shields, when the age of men comes crashing down! But it is not this day! This day we fight! By all that you hold dear on this good Earth, I bid you stand, Men of the West


[The Lord of the Rings: The Return of the King] [2003] [ارباب حلقه‌ها: بازگشت شاه]

سـم:«چطور دنیا میتونه به راهِ درستش برگرده در حالی که اینقدر اتفاقات بد میفته؟... اما در نهایت این "سایه" گذراست. حتی تاریکی هم باید بگذره و جای خودش رو به روشنایی بده. اینبار وقتی خورشید دوباره می‌تابه، درخشان‌تر خواهد تابید... اینا همون داستان‌هایی هستن که تو ذهن‌هامون باقی موندن و معنا پیدا کردن، حتی اگر موقع شنیدنشون کوچیک بودیم و دلیلش رو نمی‌فهمیدیم... ولی آقای فرودو، حالا می‌فهمم که آدم‌های توی اون قصه‌ها، می‌تونستن تسلیم بشن، ولی هیچوقت این کار رو نکردن... به راهشون ادامه دادن، چون به هدفشون ایمان داشتن»

فردو:«ما به چی ایمان داریم، سم؟»

سـم:«که هنوز کمی خوبی در این دنیا هست... و ارزشِ جنگیدن رو داره.»

[The Lord of the Rings: The Two Towers] [2002] [ارباب حلقه‌ها: دو برج]

فـردو: «کاش این حلقه هیچ‌وقت به من نمی‌رسید. کاش این اتفاق‌ها نیفتاده بود.»

گاندولف:«همه در طول زندگیشون توی چنین موقعیت‌هایی قرار می‌گیرن؛ ولی تصمیمش با ما نیست، تنها تصمیمی که ما می‌تونیم بگیریم اینه که از زمانمون درست استفاده کنیم... در این دنیا نیروهای دیگه ای هم به غیر از نیروهای شیطانی وجود داره... به خاطر همین بود که ¨بیلبو¨ تونست حلقه رو پیدا کنه، که در این صورت "قسمت" بود که حلقه به دست تو برسه. این فکر دلگرم کننده‌ست.»

[The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring] [2001] [ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه]