دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «بر اساس سال :: دهه 90» ثبت شده است

پدر: «علی پسرم کار می‌کنم که پول دربیارم. اون‌وقت می‌تونیم خونه بخریم، ماشین بخریم...»
علی: «بابا واسه زهرا هم کفش می‌خری؟»

[Children of Heaven] [1997] [بچه‌های آسمان]

پال: «در روز رستاخیز، زمانی که با خدا روبرو میشم و اون می‌پرسه چرا یکی از درست‌ترین معجزه‌هاش رو کشتم، من چی بگم؟ بگم مربوط به کارم بود؟ کارم؟»
جان: «تو به خدا میگی اون یه لطف بود که کردی. من میدونم که نگرانی و داری آزار میبینی. من میتونم حسش کنم. اما شما نباید دراین‌باره کاری کنید. من خودم میخوام که انجام بشه و به پایان برسه. من میخوام. خسته‌ام رئیس. خسته‌ام از اینکه تمام راه تنهام. تنها مثل یه گنجشک توی بارون. خسته‌ام از اینکه هرگز کسی رو نداشتم که بگه کجا میریم، از کجا میایم و یا چرا میریم. بیشتر از مردمی خسته‌ام که همدیگه رو آزار میدن. خسته‌ام از تمام دردهایی که میشنوم و حس می‌کنم. که هر روز بیشتر میشن. درست مثل اینه که خرده‌های شیشه توی سرمه، برای همیشه. می‌تونین متوجه بشین؟»
پال: «آره، جان. گمون کنم بتونم.»

Paul: On the day of my judgment, when I stand before God, and He asks me why did I kill one of his true miracles, what am I gonna say? That it was my job? My job?
John: You tell God the Father it was a kindness you done. I know you hurtin' and worryin', I can feel it on you, but you oughta quit on it now. Because I want it over and done. I do. I'm tired, boss. Tired of bein' on the road, lonely as a sparrow in the rain. Tired of not ever having me a buddy to be with, or tell me where we's coming from or going to, or why. Mostly I'm tired of people being ugly to each other. I'm tired of all the pain I feel and hear in the world everyday. There's too much of it. It's like pieces of glass in my head all the time. Can you understand?
Paul: Yes, John. I think I can.


[The Green Mile] [1999] [مسیر سبز]

کاب: «از چنگشون دربیار... تا بهشون نشون بدی قبلاً چی داشتن.»

Cobb: You take it away... to show them what they had


[Following] [1998] [تعقیب]

مارج:«آخه واسه چی؟ واسه یه ذره پول؟ هیچ می‌دونی زندگی از یه ذره پول بیشتر میارزه؟»


  Marge: And for what? For a little bit of money. There's more to life than a little money, you know


[Fargo] [1996] [فارگو]

الیسئو:«شما خدمت می‌کنید، اما خدمتکار نیستید. خدمت‌کردن بزرگ‌ترین هنره. خداوند اولین خدمتکار بود. خداوند به بشر خدمت کرد، اما او خدمتکارِ بشر نیست.»


  Eliseo: You're serving. You're not a servant. Serving is a supreme art. God is the first servant. God serves men but he's not a servant to men


[Life Is Beautiful] [La vita è bella] [1997] [زندگی زیباست]

فیل:«اگه تو یه جا گیر می‌افتادی و هر روزت دقیقا مثل دیروز بود، و هر کاری‌هم که می‌کردی هیچ اهمیتی نداشت، چه حسی داشتی؟»

رالف:«من همیشه همین حس رو دارم.»


  Phil: What would you do if you were stuck in one place and every day was exactly the same, and nothing that you did mattered

Ralph: That about sums it up for me


[Groundhog Day] [1993] [روز گراندهاگ]