دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر :: علمی تخیلی» ثبت شده است

ترمیناتور:«چرا شما گریه می‌کنین؟»

جان کانر:«منظورت آدماست؟»

ترمیناتور:«بله.»

جان کانر:«نمیدونم. ما فقط گریه میکنیم. میدونی، بیشتر زمانی که آزار می‌بینیم.»

ترمیناتور:«پس دلیلش درده؟»

جان کانر:«نه. زمانی که هیچ مشکلی برات پیش نیومده، اما بهرحال آزار می‌بینی!... می‌فهمی چی میگم؟»

ترمیناتور:«نه.»


The Terminator: Why do you cry

John Connor: You mean people

The Terminator: Yes

John Connor: I don't know. We just cry. You know, when it hurts

The Terminator: Pain causes it

John Connor: No, it's when there's nothing wrong with you, but you hurt anyway. You get it

The Terminator: No


[Terminator 2: Judgment Day] [1991] [ترمیناتور2: روز رستاخیز]

دانــی:«چرا اون لباس احمقانه‌ی خرگوشی رو تنت کردی؟»

فرانک:«تو چرا اون لباس احمقانه‌ی انسانی رو تنت کردی؟!»


Donnie: Why are you wearing that stupid bunny suit

Frank: Why are you wearing that stupid man suit


[Donnie Darko] [2001] [دانی دارکو]

ناتان:«یه روز هوش مصنوعی طوری به ما نگاه خواهد که کرد که ما الان داریم به اسکلت‌های فسیل‌شدۀ مدفون در دشت‌های آفریقا می‌نگریم. درست مثل میمونی که تو کثافت زندگی میکنه؛ و با یه زبانِ زمخت و ناهنجار، و دست‌افزارهاش، داره برای انقراض آماده میشه.»


Nathan: One day the AIs are going to look back on us the same way we look at fossil skeletons on the plains of Africa. An upright ape living in dust with crude language and tools, all set for extinction


[Ex Machina] [2015] [اکس ماکینا]

جیمز:«من فقط میخوام یه تماس بگیرم.»

جفری:«تلفن؟! تماس تلفنی؟! این یه نوع ارتباط با دنیای بیرونه! دکتر باید اجازه بده... نــه، اگه هر دیوونه‌ای می‌تونست فقط یه تماس بگیره، در این صورت دیوونگی از سیم‌های تلفن نشت پیدا می‌کرد و می‌رسید به گوش همۀ مردمِ سالمِ بینوا، و آلودشون می‌کرد. همه جا بوی جنون می‌گرفت. طاعونی از جنون... حقیقت اینه که تعداد کمی از ما اینجا بیمار روانی هستیم. البته من نمیگم که تو بیمار روانی نیستی، می‌دونم که تو یه دیوونه‌ی ابلهی. ولی این دلیل اینجا بودنت نیست. این دلیل اینجا بودنت نیست! این دلیل اینجا بودنت نیست!! تو به خاطر سیستم اینجایی.»

جفری:«اینجا یه تلویزیون هست. درست اینجا-همینجا. ببین ، گوش کن ، زانو بزن ، سجده کن!... پیام های بازرگانی! ما دیگه مثل قبل خلاق نیستیم. دیگه چیزی نمی‌سازیم. همه چیز ماشینی شده. پس ما چی هستیم؟ ما مصرف کننده‌ایم. آره... با زیاد خرید کردن تو یه شهروند خوب میشی. اما اگه به اندازه‌ی کافی خرید نکنی؟ اونوقت چی؟ دارم از تو می‌پرسم؟ اونوقت چی؟... میشی یه بیمار روانی!... این حقیقته جیم، حقیقته! اگه هیچ‌کدوم از اینا رو نخری: دستمال توالت، خودروهای جدید، یویوی بی‌سیم!، وسایل سکسیِ الکترونیکی!، سیستم‌های صوتی با هدفون‌های هوشمند، پیچگوشتی های متصل به رادار!، رایانه‌های صوتی ...»


Jeffrey: Telephone call? Telephone call? That's communication with the outside world. Doctor's discretion. Nuh-uh. Look, hey — if all of these nuts could just make phone calls, they could spread insanity, oozing through telephone cables, oozing into the ears of all these poor sane people, infecting them. Wackos everywhere, a plague of madness. In fact, very few, very few of us here are actually mentally ill. I'm not saying you're not mentally ill, for all I know, you're crazy as a loon. But that's not why you're here. That's not why you're here. That's not why you're here! You're here because of the system

Jeffrey: There's the television. It's all right there — all right there. Look, listen, kneel, pray. Commercials! We're not productive anymore. We don't make things anymore. It's all automated. What are we for then? We're consumers. Yeah. Okay, okay. Buy a lot of stuff, you're a good citizen. But if you don't buy a lot of stuff, if you don't, what are you then, I ask you? What? Mentally ill. Fact, Jim, fact — if you don't buy things: toilet paper, new cars, computerized yo-yos, electrically-operated sexual devices, stereo systems with brain-implanted headphones, screwdrivers with miniature built-in radar devices, voice-activated computers


[Twelve Monkeys] [1995] [دوازده میمون]

(در زمانِ گذشته)

مارتی:«یه لحظه صبر کن دکتر. تو داری سعی میکنی بهم بگی که مادرم خاطرخواه من شده؟»

دکـتـر:«دقیقاً!»

مارتی:«این خیلی سنگینه!»

دکـتـر:«سنگین؟! چرا همه چیز در آینده سنگینه؟! آیا در نیروی جاذبه‌ی زمین مشکلی هست؟!»

[Back to the Future] [1985] [بازگشت به آینده]

پریسون:«خوبی از درون آدم میاد... خوبی انتخابیه... وقتی آدم نتونه انتخاب کنه، از آدم بودن هم دست می‌کشه.»

[A Clockwork Orange] [1971] [پرتقال کوکی]