رأسالغول:«یک روز، به جایی میرسی که آرزو میکنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]
رأسالغول:«یک روز، به جایی میرسی که آرزو میکنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]
بروس:«من چیکار کردم، آلفرد؟... هر چیزی که خانوادهام... پدرم، ساخته بود...»
آلفرد:«میراث وین چیزی بیشتر از ملات و آجره، قربان.»
بروس:«میخواستم گاتهام رو نجات بدم. شکست خوردم.»
آلفرد:«چرا ما سقوط میکنیم، قربان؟ تا یاد بگیریم چطوری خودمون رو بِکشیم بالا»
بروس:«هنوز از من ناامید نشدی؟»
آلفرد:«هرگز.»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]