دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Ingmar Bergman» ثبت شده است

جونز:«عشق یعنی شهوت، فریب، تقلب، دروغ... هر چی که هست خیلی دردآوره... عشق از هر طاعونی سیاه‌تره... منتها هیچ‌وقت از دردش نمی‌میری، فقط از کنارش عبور می‌کنی... باز اگه عشق سبب مرگ آدما میشد، میشد کمی دوسش داشت...»

پلاگ:«نه، عشقِ من از بین رفتنی نیست...»

جونز:«عشق مثل یه سرماخوردگی واگیرداره، که به مرور نیرو و روحیه‌ات رو ازت میگیره... تنها احمقها از عشق می‌میرن... اگر همه چیز در این دنیا ناقص باشه، عشق کاملترین ناقص‌های دنیاست.»

[The Seventh Seal] [1957] [مهر هفتم]

آنـتونـیوس:«غیر قابل تصوره که انسان بتونه با احساسش خدا را درک کنه... چرا خدا خودش را در هاله‌ی مه‌آلودِ نویدها، و معجزه‌های نامرئی مخفی کرده؟... ما چطور می‌تونیم به مؤمنان اعتقاد داشته باشیم در حالیکه خودمون ایمانی نداریم؟... چه خواهد گذشت به ما که می‌خواهیم ایمان داشته باشیم، ولی نمی‌تونیم؟... چی به سرشون میاد، اونایی که نه می‌خوان ایمان داشته باشن و نه می‌تونن؟... چرا نمی‌تونم خدا رو در درونم نابود کنم؟... چرا با وجود اینکه هنوز نفرینش می‌کنم در وجودم زندگی می‌کنه؟... می‌خوام از قلبم بیرونش کنم، اما اون با این واقعیت ساختگی باقی مونده. از چنگش خلاصی ندارم... می‌خوام اطمینان داشته باشم، نه اعتقاد، نه حدسیات. میخوام که خداوند دستش را به طرف من دراز کنه. از چهره‌اش پرده برداره و با من حرف بزنه...»

مظهرِ مرگ:«اما اون سکوت می‌کنه...»

آنـتونـیوس:«از دلِ ظلمات صداش می‌زنم، و گاهی احساس می‌کنم کسی آنجا نیست...»

مظهرِ مرگ:«شاید واقعا هم آنجا کسی نباشه...»

آنـتونـیوس:«در این صورت زندگی دلهره‌ی بی حاصلیه... هیچکس نمی‌تونه به مرگ چشم بدوزه، و با این حال زندگی کنه.»

[The Seventh Seal] [1957] [مهر هفتم]

دکتر:«می‌دانم که درک می‌کنی، تو یک رویای ناامیدانه هستی... نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودن؛ هر لحظه آگاه و هوشیار و در عین حال، آن برهوتی که خود از تصویر خودت تصور می‌کنی با تصور دیگران از تو، فاصله دارد؛ احساس سر گیجه، و نیاز سوزنده و مداوم به نقاب از چهره برافکندن، و بالاخره شفاف شدن، خلاصه شدن، همچون شعله‌ای خاموش شدن، هر لرزش صدا دروغیست و هر هیبتی اشتباه، و هر لبخند شکلکی است... خودت را بکشی؟ نه، کار خیلی زشتی است، کاری که نباید کرد؛ اما می‌توانستی بی‌حرکت شوی، ساکت بمانی، در این صورت دست کم دیگر دروغ نمی‌گویی، می توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی مبحوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می‌کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشأت می‌کند، و تو مجبوری عکس‌العمل نشان دهی، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست!... الیزابت، من می‌فهمم که تو عمدا ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده‌ای، این را می‌فهمم و تو را تحسین می‌کنم، فکر می‌کنم باید آنقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه‌ات نسبت به آن از بین برود، بعد می‌توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش‌های دیگرت.»

[Persona] [1966] [پرسونا : نقاب]