دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «بر اساس سال :: دهه 50» ثبت شده است

آنـتونـیوس:«غیر قابل تصوره که انسان بتونه با احساسش خدا را درک کنه... چرا خدا خودش را در هاله‌ی مه‌آلودِ نویدها، و معجزه‌های نامرئی مخفی کرده؟... ما چطور می‌تونیم به مؤمنان اعتقاد داشته باشیم در حالیکه خودمون ایمانی نداریم؟... چه خواهد گذشت به ما که می‌خواهیم ایمان داشته باشیم، ولی نمی‌تونیم؟... چی به سرشون میاد، اونایی که نه می‌خوان ایمان داشته باشن و نه می‌تونن؟... چرا نمی‌تونم خدا رو در درونم نابود کنم؟... چرا با وجود اینکه هنوز نفرینش می‌کنم در وجودم زندگی می‌کنه؟... می‌خوام از قلبم بیرونش کنم، اما اون با این واقعیت ساختگی باقی مونده. از چنگش خلاصی ندارم... می‌خوام اطمینان داشته باشم، نه اعتقاد، نه حدسیات. میخوام که خداوند دستش را به طرف من دراز کنه. از چهره‌اش پرده برداره و با من حرف بزنه...»

مظهرِ مرگ:«اما اون سکوت می‌کنه...»

آنـتونـیوس:«از دلِ ظلمات صداش می‌زنم، و گاهی احساس می‌کنم کسی آنجا نیست...»

مظهرِ مرگ:«شاید واقعا هم آنجا کسی نباشه...»

آنـتونـیوس:«در این صورت زندگی دلهره‌ی بی حاصلیه... هیچکس نمی‌تونه به مرگ چشم بدوزه، و با این حال زندگی کنه.»

[The Seventh Seal] [1957] [مهر هفتم]

گیلیس:«شما نورما دزموند هستید. بازیگر فیلم های صامت. شما خیلی بزرگ بودید.»

دزموند:«هنوز هم بزرگ هستم. این فیلم ها هستن که کوچیک شدن!»

[Sunset Boulevard] [1950] [بلوار سانست]

دهـقان:«تو کسی رو سراغ داری که واقعاً آدم خوبی باشه؟... شاید خوبی فقط یه افسانه‌ست!»

کشیش:«وحشتناکه...»

دهـقان:«آدم همیشه دوست داره چیزهای بد رو فراموش کنه و به خوبی‌های ساختگی ایمان بیاره... این آسون‌ترین راهه!»

[Rashomon] [1950] [راشومون]

استلا:«وقتی یه مرد و یه زن همدیگه رو می‌بینن و از هم خوششون میاد، باید برن سراغ هم... همین، مثل واکنش دو ماده‌ی شیمیایی!... نه این که از همدیگه فاصله بگیرن و شروع به تحلیل همدیگه بکنن. مثل دو تا عروسک تو بطری!»

جــف:«خب، این یه راه خردمندانه برای نزدیک شدن به ازدواجه.»

استلا:«خردمندانه؟... هیچ چیز نسل بشر رو به اندازه همین خردمندی به دردسر نینداخته!... هه، ازدواج مدرن!»

[Rear Window] [1954] [پنجره پشتی]

چارلی:«ببین، بچه... چند کیلو وزن داری پسر؟... وقتی 168 پوند بودی، تو خوشگل بودی. می‌تونستی یه بیل کان دیگه باشی... اون عوضی که ما برای مدیربرنامه‌هات انتخاب کردیم، اون تو رو به این روز انداخت...»

تــری:«اون این کارو نکرد، چارلی، این تو بودی... اون شب یادت میاد تو سالن بوکس، وقتی داشتم آماده می‌شدم، اومدی و گفتی: بچه، امشب شب تو نیست... ما رو در مقابل ویلسون خریدند... یادت میاد؟: این شب تو نیست!... شبِ من... اون شب می‌تونستم ویلسون رو له و لورده کنم. خب چی شد؟ اون مقام قهرمانی رو در بالپارک کسب کرد، و من چی گیرم اومد؟: یه بلیط یک طرفه به پلوکاویل... تو برادر من بودی چارلی، تو باید یه‌کم هوای منو می‌داشتی... تو باید به من اهمیت می‌دادی تا من مجبور نشم به خاطر یه مشت پول بی‌ارزش این کار رو بکنم...»

چارلی:«من برات چند تا شرط بندی کرده بودم...»

تــری:«چرا نمی‌فهمی! من می‌تونستم برازندگی داشته باشم. می‌تونستم یه مدعی باشم. می‌تونستم برای خودم کسی باشم، به جای مفت‌خورِ ولگردی که حالا هستم.... بیا رو راست باشیم، این تو بودی، چارلی.»

[On The Waterfront] [1954] [در بارانداز]

شولتز:«با یه لشکر دلقک چطوری می‌خوایین جنگ رو از ما ببرین؟»

دونبار:«امیدمون به اینه که شماها از خنده پس بیافتین!»

[Stalag 17] [1953] [بازداشتگاه شماره 17]