گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر جهت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما توفان دنبالت میکند. تو باز برمیگردی، اما طوفان با تو میزان میشود. این بازی مدام تکرار میشود، مثل رقص شومی با مرگ، پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نباشد. این توفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که میتوانی بکنی تن دادن به آن است. یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی و نه مفهوم زمان. فقط ریگهای سفید ظریف که مثل استخوان پودر شده در هوا میچرخند. این طوفان شنی است که لازم است تصور کنی. و واقعا باید در گیر و دار توفانِ شدیدِ رمزیِ فوق طبیعی این کار را بکنی. هر قدر رمزی و فوق طبیعی هم باشد. نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را میبُرد. خون از تن جاری میشود. خون تو هم میریزد. خون سرخِ گرم. دستت به خون آلوده میشود، خون خودت و خون دیگران. و توفان که فرو نشست، یادت نمیآید چی به سرت آمد و چطور زنده ماندهای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است. |
Kafka on the Shore / 2002 / Haruki Murakami / کافکا در کرانه