دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۱ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر» ثبت شده است

(بعد از فیلمبرداری صحنۀ عاشقانه)
لینا:  «نمی‌تونی منو اینجوری ببوسی و وانمود کنی بهم هیچ علاقه‌ای نداری»
دان: «من یه بازیگر بزرگم... حتی یه رطیل هم می‌بوسم!»
لینا: «تو این کارو نمیکنی.»
دان: «نمیکنم؟...هی جویی، برام یه رطیل بیار!»


[after filming a love scene]
Lina: Oh, Donny! You couldn't kiss me like that and not mean it just a teensy, weensy bit!
Don: Meet the greatest actor in the world. I'd rather kiss a tarantula.
Lina: Oh, you don't mean that.
Don: I don't... Hey, Joe, bring me a tarantula.


Singin' in the Rain/ 1952 / Gene Kelly / آواز در باران

گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر جهت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما توفان دنبالت میکند. تو باز برمی‌گردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ، پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نباشد. این توفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که می‌توانی بکنی تن دادن به آن است. یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی و نه مفهوم زمان. فقط ریگهای سفید ظریف که مثل استخوان پودر شده در هوا می‌چرخند. این طوفان شنی است که لازم است تصور کنی.

و واقعا باید در گیر و دار توفانِ شدیدِ رمزیِ فوق طبیعی این کار را بکنی. هر قدر رمزی و فوق طبیعی هم باشد. نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را می‌بُرد. خون از تن جاری می‌شود. خون تو هم می‌ریزد. خون سرخِ گرم. دستت به خون آلوده می‌شود، خون خودت و خون دیگران.

و توفان که فرو نشست، یادت نمی‌آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده‌ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است.

Kafka on the Shore / 2002 / Haruki Murakami / کافکا در کرانه

الوود: «سالها پیش مادرم همیشه بهم میگفت: {تو این دنیا یا باید خیلی زرنگ باشی، یا خیلی خوش‌مشرب}. خب من برای سال‌ها زرنگ بودم، اما خوش‌مشرب بودن رو توصیه میکنم»        

Elwood:
Years ago my mother used to say to me, she'd say, "In this world, Elwood, you must be so smart or so pleasant." Well, for years I was smart. I recommend pleasant.


Harvey / 1950 / Henry Koster / هاروی

فرهان: «وقتی دوستت شکست میخوره حالت بد میشه، اما وقتی میفهمی موفقتر از تو شده حالت بدتر هم میشه.»        

Farhan:
when your friend flunks, you feel bad, when he tops, you feel worse.


[3 Idiots] [2009] [سه احمق]

پابلو اسکوبار: «جایی که حقیقت باورش سخت باشه، دروغ لازمه»        

Pablo Escobar:
Lies are necessary when the truth is very hard to believe.


[Narcos] [S01E08] [2015] [نارکس]

پدر: «علی پسرم کار می‌کنم که پول دربیارم. اون‌وقت می‌تونیم خونه بخریم، ماشین بخریم...»
علی: «بابا واسه زهرا هم کفش می‌خری؟»

[Children of Heaven] [1997] [بچه‌های آسمان]