شاتر:«بعد از جنگ که برگشتم خونه، وقتی به مردم بگم که برای زنده بودن چه کارهایی کردم، اونا پیش خودشون فکر میکنن که خُب این چیزیه که ازت انتظار میرفت!... اما حقیقت اینه که اینجا، یه رازِ بزرگی وجود داره... حدس میزنم که کمی تغییر کردم. بعضی وقتها به خودم میگم که اگه زیاد تغییر بکنم، وقتی برگشتم خونه همسرم اصلاً میتونه منو بشناسه؟ و اصلاً چطور میتونم روزهایی مثل امروز رو براش تعریف کنم؟... و اما رایان. دربارهاش هیچی نمیدونم. اهمیتی هم نمیدم. اون آدم برای من هیچی نیست، بجز یه اسم... اما اگه رفتن به "ریمل"، پیدا کردنِ "رایان" و فرستادنش به خونه، این اجازه رو بهم بده که بتونم پیشِ همسرم برگردم، در اینصورت این مأموریت برام اهمیت پیدا میکنه... تو میخوای بری؟ میخوای برگردی و با "جنگ" بجنگی؟ بسیار خُب. باشه، برو، جلوتو نمیگیرم. حتی گزارشت هم نمیکنم. فقط میدونم هر کسی رو که میکشم، بیشتر خودمو دورتر از خونه احساس میکنم.»
[Saving Private Ryan] [1998] [نجات سرباز رایان]