گیلیس:«شما نورما دزموند هستید. بازیگر فیلم های صامت. شما خیلی بزرگ بودید.»
دزموند:«هنوز هم بزرگ هستم. این فیلم ها هستن که کوچیک شدن!»
[Sunset Boulevard] [1950] [بلوار سانست]
گیلیس:«شما نورما دزموند هستید. بازیگر فیلم های صامت. شما خیلی بزرگ بودید.»
دزموند:«هنوز هم بزرگ هستم. این فیلم ها هستن که کوچیک شدن!»
[Sunset Boulevard] [1950] [بلوار سانست]
دهـقان:«تو کسی رو سراغ داری که واقعاً آدم خوبی باشه؟... شاید خوبی فقط یه افسانهست!»
کشیش:«وحشتناکه...»
دهـقان:«آدم همیشه دوست داره چیزهای بد رو فراموش کنه و به خوبیهای ساختگی ایمان بیاره... این آسونترین راهه!»
[Rashomon] [1950] [راشومون]
بـاب:«زمانی بود که من همه چیز و همه کس رو متهم میکردم، به خاطر همهی دردها و رنجها و چیزهای زنندهای که مواجهشون میشدم... اما دیدم که این چیزها برای مردم هم اتفاق میافته... هر کسی رو متهم میکردم، مردم سفید پوست رو متهم میکردم، جامعه رو متهم میکردم، خدا رو متهم میکردم... ولی هیچوقت هیچ جوابی نگرفتم. به این دلیل که همیشه از خودم سوالهای غلط میپرسیدم. تو باید سوال های درست از خودت بپرسی.»
درک:«مثل چی؟»
بـاب:«هر کاری که تا حالا انجام دادی، باعث شده زندگیت بهتر بشه؟»
[American History X] [1998] [تاریخ مجهول آمریکا]
کاتر:«هر حقهی جادویی مرکب از 3 مرحله است. اولین مرحله "تعهد" نام داره. شعبده باز یه چیزی رو به شما نشون میده. یه دسته ورق، یه پرنده، یا یه انسان. نشون شما میده، شایدم از شما بخواد خوب بررسیش کنید تا بدونید واقعا وجود داره. بدون تغییر، و طبیعی... ولی البته حقیقت چیز دیگهایه... مرحله دوم "بازگشت"ـه. ساحر اون چیز معمولی رو میگیره و یه کار غیرمعمولی روش انجام میده... حالا شما میخواهید دلیلش رو بفهمید ولی نمیتونید، چون شما درست به ماجرا نگاه نمیکنید. چون واقعا برای فهمیدن اسرار تلاش نمیکنید. خودتون سر خودتون کلاه میذارید... ولی هنوز کسی تشویق نمیکنه، چون ناپدید کردن یه چیز کافی نیست. باید اونو برش گردونید... و اینجاست که هر حقهای قسمت سوم هم داره... سختترین بخش... بخشی که ما بهش میگیم: حیثیت (پرستیژ)»
[The Prestige] [2006] [پرستیژ : حیثیت]
جانی:«پدرخوانده نمیدونم دیگه چیکار کنم...»
ویتو:«(با عصبانیت) اقلاً مثل یه مرد رفتار کن. چه مرگت شده؟ اینجوری میخوای هنرپیشه معروف هالیوود بشی؟ با گریه کردن مثل زنها؟! (با تمسخر: چیکار میتونم بکنم؟ چیکار باید بکنم؟) این مزخرفات چیه؟ خجالت داره... وقت صرف خانوادهات میکنی؟»
جانی:«البته که میکنم...»
ویتو:«خوبه. چون مردی که وقت صرف خانواده اش نکنه، هرگز نمیتونه یه مرد واقعی باشه... برو به خودت برس، غذا بخور، استراحت کن و تا یک ماه دیگه هم همین آقای رئیس استودیو اون نقش دلخواهت رو بهت میده!»
جانی:«تا اون موقع خیلی دیر شده. فیلمبرداری تا یک هفته دیگه شروع میشه.»
ویتو:«بهش پیشنهادی میدم که نتونه رد کنه.»
[The Godfather] [1972] [پدرخوانده]
چارلی:«ببین، بچه... چند کیلو وزن داری پسر؟... وقتی 168 پوند بودی، تو خوشگل بودی. میتونستی یه بیل کان دیگه باشی... اون عوضی که ما برای مدیربرنامههات انتخاب کردیم، اون تو رو به این روز انداخت...»
تــری:«اون این کارو نکرد، چارلی، این تو بودی... اون شب یادت میاد تو سالن بوکس، وقتی داشتم آماده میشدم، اومدی و گفتی: بچه، امشب شب تو نیست... ما رو در مقابل ویلسون خریدند... یادت میاد؟: این شب تو نیست!... شبِ من... اون شب میتونستم ویلسون رو له و لورده کنم. خب چی شد؟ اون مقام قهرمانی رو در بالپارک کسب کرد، و من چی گیرم اومد؟: یه بلیط یک طرفه به پلوکاویل... تو برادر من بودی چارلی، تو باید یهکم هوای منو میداشتی... تو باید به من اهمیت میدادی تا من مجبور نشم به خاطر یه مشت پول بیارزش این کار رو بکنم...»
چارلی:«من برات چند تا شرط بندی کرده بودم...»
تــری:«چرا نمیفهمی! من میتونستم برازندگی داشته باشم. میتونستم یه مدعی باشم. میتونستم برای خودم کسی باشم، به جای مفتخورِ ولگردی که حالا هستم.... بیا رو راست باشیم، این تو بودی، چارلی.»
[On The Waterfront] [1954] [در بارانداز]