دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۲ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر :: درام» ثبت شده است

اوفلیا:«خیلی, خیلی سال پیش,‏ در سرزمینی دور و غم‌انگیز,‏ کوه بزرگی بود که از سنگ‏های زِبر و سیاه ساخته شده بود.‏ موقع غروب,‏ بالای اون کوه,‏ هر شب یه گل رز جادویی می‏شکفت که هر کس اون رو میچید فناناپذیر میشد.‏ ولی هیچ‌کس جرات نمی‏کرد نزدیک اون بره.‏ چون تیغ‏های اون سمی بودن.‏ مردم با هم درباره ترسشون از مرگ و درد صحبت می‏کردن.‏ ولی هرگز از طلسم زندگی ابدی صحبت نمی‏کردن.‏ و هر روز گل پژمرده میشد و نمی‏تونست هدیه‏‌اش رو به کسی ببخشه...‏ گم و فراموش شده در بالای کوهی سرد و تاریک... برای همیشه تنها, تا انتهای زمان.‏»


Ofelia: Many, many years ago in a sad, faraway land, there was an enormous mountain made of rough, black stone. At sunset, on top of that mountain, a magic rose blossomed every night that made whoever plucked it immortal. But no one dared go near it because its thorns were full of poison. Men talked amongst themselves about their fear of death, and pain, but never about the promise of eternal life. And every day, the rose wilted, unable to bequeath its gift to anyone... forgotten and lost at the top of that cold, dark mountain, forever alone, until the end of time



[Pan's Labyrinth] [El laberinto del fauno] [2006] [هزارتوی پن]

پابلو:«یه مرد میتونه همه چیزشو تغییر بده. چهره‌اش، خونه‌اش، خانواده‌اش، دوست‌دختر‌ش، مذهبش، خداش. اما یه چیزی رو هیچوقت نمیتونه تغییر بده: هوسش...»


Pablo Sandoval: A guy can change anything. His face, his home, his family, his girlfriend, his religion,his God. But there's one thing he can't change. He can't change his passion


چشمانی که خاطرات را می‌بلعند/ تا در عمق تاریکی / به یاد هوسی ناشناخته / اشک ریزند
برای روزی / که "حقیقت" به پرواز درآید / آسمان را درنوردد / و قطره‌ای از "عدالت" بر دستان‌مان ببارد

[The Secret in Their Eyes] [2009] [راز در چشمان‌شان]

مری:«چقدر راهبه‌ی باکره و پاکدامن خوشبخت است.

جهان فراموش می‌کند، آنهایی را که فراموش کرده‌اند.

با درخششِ ابدیِ یک ذهنِ بی‌آلایش،

هر دعایی مستجاب می‌شود و هر آرزویی تحقق می‌یابد.»


Mary: How happy is the blameless vestal's lot! / The world forgetting, by the world forgot / Eternal sunshine of the spotless mind! / Each pray'r accepted, and each wish resign'd


* قطعه شعری از "الکساندر پوپ" بنام Eloisa to Abelard که در سال 1717 میلادی منتشر شد.

[Eternal Sunshine of the Spotless Mind] [2004] [درخشش ابدی یک ذهن بی‌آلایش]

گوستاو:«گستاخی صرفاً ابراز حالتی از ترس هست. مردم از این می‌ترسن که به چیزهایی که میخوان دست پیدا نکنن... بدترین و غیرجذاب‌ترین آدم‌ها فقط نیاز دارن که مورد عشق واقع بشن. اونوقت مثل یه گل شکوفا میشن.»


M. Gustave: Rudeness is merely an expression of fear. People fear they won't get what they want. The most dreadful and unattractive person only needs to be loved, and they will open up like a flower


[The Grand Budapest Hotel] [2014] [هتل بزرگ بوداپست]

مایک:«میدونی یه پلیس از چی بیشتر میترسه؟ بیشتر از شلیک کردن؟ بیشتر از هر چیزی؟... "زندان"... گیر افتادن کنار کسایی که خودت فرستادی‌شون اونجا.»


Mike: You know what a cop fears most? More than getting shot, more than anything? Prison. Getting locked up with everybody you put away


[Better Call Saul] [S01E06] [2015] [بهتره با سول تماس بگیری]

مَت:«نمی‌خوام دخترهام بی‌بند و بار بزرگ شن. من با این حرف پدرم موافقم که می‌گفت - به اندازه‌ی کافی به بچه‌هات پول بده تا یه کاری بکنن، نه به اندازه‌ی غیرکافی که هیچ کاری نکنن.»


Matt King: I don't want my daughters growing up entitled and spoiled. And I agree with my father - you give your children enough money to do something but not enough to do nothing


[The Descendants] [2011] [فرزندان]