اوفلیا:«خیلی, خیلی سال پیش, در سرزمینی دور و غمانگیز, کوه بزرگی بود که از سنگهای زِبر و سیاه ساخته شده بود. موقع غروب, بالای اون کوه, هر شب یه گل رز جادویی میشکفت که هر کس اون رو میچید فناناپذیر میشد. ولی هیچکس جرات نمیکرد نزدیک اون بره. چون تیغهای اون سمی بودن. مردم با هم درباره ترسشون از مرگ و درد صحبت میکردن. ولی هرگز از طلسم زندگی ابدی صحبت نمیکردن. و هر روز گل پژمرده میشد و نمیتونست هدیهاش رو به کسی ببخشه... گم و فراموش شده در بالای کوهی سرد و تاریک... برای همیشه تنها, تا انتهای زمان.»
Ofelia: Many, many years ago in a sad, faraway land, there was an enormous mountain made of rough, black stone. At sunset, on top of that mountain, a magic rose blossomed every night that made whoever plucked it immortal. But no one dared go near it because its thorns were full of poison. Men talked amongst themselves about their fear of death, and pain, but never about the promise of eternal life. And every day, the rose wilted, unable to bequeath its gift to anyone... forgotten and lost at the top of that cold, dark mountain, forever alone, until the end of time
[Pan's Labyrinth] [El laberinto del fauno] [2006] [هزارتوی پن]