کاب:«تو منتظر یه قطاری... قطاری که تو رو به یه جای دور میبره... تو میدونی که امیدواری قطار تو رو به کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی... با این حال برات مهم نیست... بهم بگو چرا؟»
مال:«چون ما با هم خواهیم بود...»
[Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]
کاب:«تو منتظر یه قطاری... قطاری که تو رو به یه جای دور میبره... تو میدونی که امیدواری قطار تو رو به کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی... با این حال برات مهم نیست... بهم بگو چرا؟»
مال:«چون ما با هم خواهیم بود...»
[Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]
ایزاک:«من نمیفهمم چطوری اونو به من ترجیح میدی؟»
جیلی:«نمیتونی بفهمی؟»
ایزاک:«نه»
جیلی:«قبل از اینکه باهام ازدواج کنی از سوابقم خبر نداشتی؟»
ایزاک:«داشتم. مشاورم بهم اخطار داده بود، اما تو خیلی خوشگل بودی، مشاورمو عوض کردم!»
[Manhattan] [1979] [منهتن]
دنی:«گمان میکنم الان وقتش باشه که بهتون بگم چی یاد گرفتم؛ نتیجهگیری من اینه که: نفرت مثل بار و بندیل سفر میمونه. زندگی کوتاهتر از اونیه که همیشه بخوای روش بشاشی. واقعا ارزششو نداره... "دِرک" میگفت که همیشه بهتره آخر مقاله رو با یه نقل قول تموم کنیم، میگفت: قبلا یکی حرف خیلی مهمی زده، پس اگه تو نمیتونی بهتر از اون حرف بزنی، ازش بدزد و محکم تکرارش کن!... پس من حرفای کسی رو انتخاب کردم که فکر کنم شما دوستش دارید: ""ما دشمنان همدیگه نیستیم، ما دوستان همدیگهایم. ما نباید با هم دیگر دشمنی کنیم. گر چه افراط و تعصبات شدید ادامه داشته باشه، اما ما نباید پیوند دوستی و مهربانی را بشکنیم... صفحات اسرارآمیز تاریخ خواهند درخشید، یقینا وقتی دوباره نیکوترین ذات و سرشت طبیعتمان را لمس کنند.""»
(نقل قول از آبراهام لینکلن)
[American History X] [1998] [تاریخ مجهول آمریکا]
مکمورفی:«شما خیال میکنید که واقعا کی هستید؟ دیوونه یا هر چیز دیگه ای؟... نه نیستید، شما دیوونه نیستید... شما دیوونه تر از احمقایی که تو خیابونا پرسه میزنن نیستید...»
[One Flew Over the Cuckoo's Nest] [1975] [پرواز بر فراز آشیانهی فاخته]
کلاریس:«خب بهم بگو چطوری میتونم بگیرمش؟»
هانیبال:«اصل اول: سادگی... حرف های «مارکوس اورلئوس» رو بخون: "از هر چیز خاصی بپرس در درون خودش چی داره؟ طبیعتش چیه؟" این مرد که دنبالشی چیکار میکنه؟»
کلاریس:«اون زنها رو میکشه»
هانیبال:«نه این محتمل الوقوعـه... اولین و مهمترین چیزی که اون انجام داد چی بود؟ اون چه نیازی رو با کشتن برطرف میکنه؟»
کلاریس:«خشم... پذیرش اجتماعی... سرخوردگی جنسی...»
هانیبال:«نه، اون طمع به مالکیت داره... این طبیعتشه... حالا ما چجوری شروع به حس مالکیت میکنیم، کلارس؟ آیا ما دنبال چیز هایی برای مالکیتش هستیم؟ سعی کن یه جواب پیدا کنی، همین حالا...»
کلاریس:«نه ما فقط... ...»
هانیبال:«نه، ما شروع به حس مالکیت نسبت به چیزهایی میکنیم که هر روز میبینیمشون... چشمهایی که هر روز روی بدنت حرکت میکنن رو حس نمیکنی، کلارس؟... مگر نه اینکه چشمهای تو همواره به دنبال خواستههات هستند؟»
[The Silence of the Lambs] [1991] [سکوت بره ها]
ریک:«تو همه گندمزارهای این همه شهر تو همه دنیا... اون تو گندمزار من قدم گذاشت...»
[Casablanca] [1942] [کازابلانکا]