چاک:«هر دومون حساب کردیم. "کلی" به این نتیجه رسید که باید فراموشم کنه، منم فهمیدم که دیگه از دستش دادم... قرار نبود از اون جزیره بیام بیرون. قرار بود اونجا بمیرم. کاملاً تنها. منظورم اینه که یا مریض میشدم، یا مجروح میشدم، هر به هر روشِ دیگهای... تنها انتخابی که داشتم و تنها چیزی که میتونستم کنترلش کنم این بود که کِی، چطور و کجا این اتفاق میافته. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودمو دار بزنم. اما باید امتحانش میکردم... وزن اون کنده، شاخهی درخت رو شکست... پس من حتی اونطور که خودم میخواستم هم نمیتونستم خودم رو بکشم. من بر "هیچچیز" قدرتی نداشتم. و اون موقع بود که این احساس مثلِ یه پتوی گرم به سراغم اومد: دونستم یه جوری باید زنده بمونم. یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم، حتی اگر امیدی وجود نداشته باشه. و در حالی که تمام منطقم بهم میگفت که دیگه هیچوقت اینجا رو نمیبینم... پس اینکارو کردم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم. و بعد یک روز، اون منطقم کاملاً اشتباه از آب در اومد. چون جریان آب برام یه بادبان آورد... و حالا، من برگشتم به ممفیس. دارم با تو حرف می زنم و توی لیوانم یخ دارم... در حالی که دوباره اونو برای همیشه از دست دادم... از اینکه کلی رو ندارم خیلی ناراحتم. اما خیلی سپاسگذارم که توی جزیره با من بود! و میدونم که حالا باید چیکار کنم. باید به نفس کشیدن ادامه بدم؛ چون فردا باز هم خورشید طلوع می کنه. و کی می دونه که جریان آب با خودش چی مییاره؟»
[Cast Away] [2000] [دورافتاده]