دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۰ مطلب با موضوع «بر اساس سال» ثبت شده است

حمزه:«وقتی شباهنگام در صحرا به جستجو بودم، فهمیدم که خدا را در خانه‌ها نگه نمی‌دارند.»


  Hamza: when I hunt the desert at night, I know God is not kept in a house


[The Message] [1977] [رسالت : محمد رسول‌الله]

فیل:«اگه تو یه جا گیر می‌افتادی و هر روزت دقیقا مثل دیروز بود، و هر کاری‌هم که می‌کردی هیچ اهمیتی نداشت، چه حسی داشتی؟»

رالف:«من همیشه همین حس رو دارم.»


  Phil: What would you do if you were stuck in one place and every day was exactly the same, and nothing that you did mattered

Ralph: That about sums it up for me


[Groundhog Day] [1993] [روز گراندهاگ]

الـی:«یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشین؟»

احمد:«درباره‌ی مسائل ناموسیه؟»

الـی:(با خنده) «نه»

احمد:«بپرس!»

الـی:«چرا جدا شدین؟»

احمد:«از کدوم یکیشون!»

الـی:«دوست ندارین نگین.»

احمد:«چرا میخواین بدونین؟»

الـی:«نمی‌دونم... بلأخره دیگه!»

احمد:«هیچی یه روز صبح از خواب پا شدیم. دست و صورتمونو شستیم. صبحانه‌مونو خوردیم. گفت:"Achmet, Besser ein Ende mit Schrecken, als ein Schrecken ohne Ende"»

الـی:«خب یعنی چی؟»

احمد:«یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی‌پایانه.»


     Elly: I can ask a delicate question

Ahmad: Is it about my honor

Elly: No

Ahmad: Go

Elly: Why did you separate

Ahmad: From which one

Elly: You are not obliged to answer me

Ahmad: Why are you Interested

Elly: I do not know. To find out, anyway

Ahmad: One morning we woke up, we took our shower, and at breakfast, she said: Achmed, Besser ein Ende mit Schrecken, als ein Schrecken ohne Ende

Elly: So what does it mean

Ahmad: A bitter end is much better than a bitterness without ending


[About Elly] [2009] [درباره‌ی الی]

کـیـم:«بغلم کن...»

ادوارد:«نمی‌تونم!»


     Kim: Hold me

Edward: I can't


[Edward Scissorhands] [1990] [ادوارد دست‌قیچی]

رناتو:«زمان گذشت، و من عاشق زن‌های بسیاری شدم. و هنگامی که آن‌ها مرا در آغوش می‌گرفتند، می‌پرسیدند آیا فراموش‌شان خواهم کرد؟... و من می‌گفتم: "نه، فراموشت نخواهم کرد"... اما تنها کسی که هیچ‌گاه فراموشش نخواهم کرد کسی است که هرگز نپرسید.»


Renato: Time has passed, and I have loved many women. And as they've held me close... and asked if I will remember them I've said, "Yes, I will remember you." But the only one I've never forgotten is the one who never asked


[Malèna] [2000] [مالنا]

مک‌ریدی:«یه نفر تو این کمپ اون چیزی که نشون میده نیست.»

چیلدز:«خب حالا چطور میشه فهمید کی انسانه؟ اگه من یه شبیه‌سازی شده بودم، از نوعِ کاملش، چطوری می‌تونستی متوجه این موضوع بشی؟»


MacReady: Somebody in this camp ain't what he appears to be. Right now that may be one or two of us. By spring, it could be all of us

Childs: So, how do we know who's human? If I was an imitation, a perfect imitation, how would you know if it was really me


[The Thing] [1982] [موجود]