دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۲ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر :: درام» ثبت شده است

(پسرک با توپ وارد آسانسور می‌شود.)

پسرک:«تو واقعا تو اشتازی (سازمان امنیت ملی) کار می‌کنی؟»

ویسلر:«تو هیچ می‌دونی کارِ اشتازی چیه؟»

پسرک:«آره. اونا آدمای بدی هستن که مردم رو میندازن زندان. پدرم میگه.»

ویسلر:«که اینطور. چیه اسم...»

پسرک:«اسم چی؟»

ویسلر:(با مکث) «توپ! اسم توپت چیه؟!»

پسرک:«تو خیلی عجیب‌غریبی. توپ‌ها که اسم ندارن.»


Boy: Are you really with the Stasi

Wiesler: Do you even know what the Stasi is

Boy: Yes. They're bad men who put people in prison, says my dad

Wiesler: I see. What is the name of your

Boy: My what

Wiesler: [pauses] Ball. What's the name of your ball

Boy: You're funny. Balls don't have names


[The Lives of Others] [Das Leben der Anderen] [2006] [زندگی دیگران]

ناتان:«یه روز هوش مصنوعی طوری به ما نگاه خواهد که کرد که ما الان داریم به اسکلت‌های فسیل‌شدۀ مدفون در دشت‌های آفریقا می‌نگریم. درست مثل میمونی که تو کثافت زندگی میکنه؛ و با یه زبانِ زمخت و ناهنجار، و دست‌افزارهاش، داره برای انقراض آماده میشه.»


Nathan: One day the AIs are going to look back on us the same way we look at fossil skeletons on the plains of Africa. An upright ape living in dust with crude language and tools, all set for extinction


[Ex Machina] [2015] [اکس ماکینا]

نانا:«هر چه بیشتر حرف بزنی، کلمات معنای کمتری پیدا میکنن.»


Nana: The more one talks, the less the words mean


[My Life to Live] [Vivre Sa Vie] [1962] [گذران زندگی]

اَدِل:«وقتی کوچیک بودم تنها چیزی که می‌خواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمی‌فهمم. نه دیگه حالا که بزرگتر شدم. من آینده‌ام رو مثل نشستن تو یه اتاقِ انتظار می‌بینم. توی یه ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد میشن. و همه‌شون عجله دارن، که سوار کابین‌های قطار بشن. اونا جایی برای رفتن دارن، یا کسی رو برای دیدن... و من اونجا منتظر نشستم.»

بازپرس:«منتظر چی ادل؟»

اَدِل:(با مکث) «منتظر یه اتفاق که برام بیافته.»


Adele: when I was little, all I wanted to do was grow up. As fast as I could. But I can't see the point of it all Not anymore. Getting older. I see my future like a waiting room in a big train station, with benches and drafts. Outside, hordes of people run by without seeing me. They're all in a rush, taking trains and cabs... They have somewhere to go, someone to meet... And I sit there, waiting

Interrogator: Waiting for what, Adele

Adele: For something to happen to me


[The Girl on the Bridge] [La fille sur le pont] [1999] [دختری روی پل]

بلوم:«میگن وقتی عشق زندگیت رو پیدا کنی زمان متوقف میشه. راست میگن... اما چیزی که بهت نمیگن اینه که وقتی زمان دوباره شروع به حرکت کنه، خیلی تند میره تا برگرده سر جای اصلیش»


Bloom: They say when you meet the love of your life, time stops, and that's true. What they don't tell you is that when it starts again, it moves extra fast to catch up


[Big Fish] [2003] [ماهی بزرگ]

آمستردام:«وقتی میخوای یه شاه رو بکشی، نباید تو تاریکی بهش خنجر بزنی. باید در حالی اونو بکشی که همه‌ی دربار بتونن مردنشو ببینن.»


Amsterdam: When you kill a king, you don't stab him in the dark. You kill him where the entire court can watch him die


[Gangs of New York] [2002] [دار و دسته‌های نیویورکی]