دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۴۵ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر :: عاشقانه» ثبت شده است

زن:«چرا منو دید میزنی؟»
مرد:«چون دوسِت دارم...»
زن:«چی میخوای؟»
مرد:«نمی‌دونم.»
زن:«میخوای منو ببوسی؟»
مرد:«نه»
زن:«میخوای باهام بخوابی؟»
مرد:«نه»
زن:«میخوای باهام سفر کنی؟»
مرد:«نه»
زن:«پس چی میخوای؟»
مرد:«هیچی!»
زن:«هیچی؟!»
مرد:«هیچی!»

[A Short Film About Love] [Krótki film o milosci] [1988] [فیلمی کوتاه درباره‌ی عشق]

روشتو: «اوناییکه بخاطر زنده بودنشون خوشحالن، خوبن... اوناییکه بخاطر نمردنشون خوشحالن، خوب نیستن.»

[The Butterfly's Dream] [kelebeğin Rüyası] [2013] [رویای پروانه]

پسر:«چرا جمجمه ها می‌خندن؟»

حیدر:«چون مرگ میدونه که اونا کامل زندگی نکردن... و با مرگ نمیمیرن...»

[Haider] [2014] [حیدر]

آدام: «تو واقعا ازم چی میخوای؟»

تسا: «میخوام که تو تاریکی باهام باشی. که منو بگیری. که عشقتو بهم حفظ کنی، تا وقتی میترسم کمکم کنی... که بیای به لبه و ببینی چی اونجاست...»

آدام: «اما اگه من اشتباه کنم...؟»

تسا: «غیر ممکنه که اشتباه کنی!»

[Now Is Good] [2012] [حالا خوبه]

آلفردو: «روزی روزگاری، یه پادشاه ضیافتی برپا کرد، برای زیباترین پرنسس امپراطوری. و سربازی که به عنوان گارد نگهبانی اونجا ایستاده بود، دختر پادشاه رو دید. زیباترین دختری که به عمرش دیده بود. بلافاصله قلبش از عشق پرنسس فرو ریخت. اما یک سرباز ضعیف و ناتوان چه ارزشی در مقابل دختر پادشاه داشت؟ بلاخره یه روز، موفق شد باهاش ملاقات کنه. بهش گفت که بدون اون زندگیش دووم نمیاره. پرنسس خیلی تحت تاثیر احساسات قوی سرباز قرار گرفت، و بهش گفت: «اگه بتونی 100 روز و 100 شب زیر باکن من به انتظار بشینی، در نهایت من مال تو میشم.» لعنتی! سرباز بی معطلی رفت اونجا صبر کرد. یک روز. دو روز. ده روز. بیست روز... هر روز غروب پرنسس از پنجره بهش نگاه میکرد، اما سرباز هرگز از جاش جُم نخورده بود... تو باد و برف و بارون، اون همیشه اونجا بود. پرنده میرید رو سرش، و زنبور نیشش میزد، اما اون از جاش تکون نمیخورد. بعد از نود شب اون کاملا خشک و سفید شده بود. اشک از چشاش سرازیر میشد اما نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره. حتی قدرت خوابیدن هم نداشت. تمام مدت پرنسس تماشاش میکرد... و در 99 امین شب، سرباز بلند شد، صندلیش رو برداشت و رفت!»

تـوتـو: «چی؟ بعد از اون همه مدت؟...»

آلفردو: «نپرس معنیش چی میشه، منم نمیدونم، هر وقت متوجه شدی به منم بگو...»

(پس از مدتی در فیلم:)

تـوتـو: «حالا می دونم چرا اون سرباز بعد از اون همه مدت ول کرد و رفت... شب بعدش پرنسس مال اون میشد، ولی احتمالش هم بود که پرنسس به قولش عمل نکنه... اینطوری خیلی وحشتناک میشد. اون به خاطرش میمرد... با این حال سرباز 99 روز با این توهم که پرنسس منتظرشه صبر کرد...»

[Nuovo Cinema Paradiso] [1988] [سینما پارادیزو: سینما بهشت]

دن: «بخاطر همینه که عاشق موسیقی‌ام...»

گرتا: «بخاطر چی؟»

دن: «باعث میشه پیش پا افتاده‌ترین منظره‌ها، یهو برات کلی معنا پیدا کنه... تمام این منظره‌های کلیشه‌ای تبدیل میشن به چیزهای زیبا، مثل یه مروارید گازدار!»

[Begin Again] [2013] [شروعی دوباره]