دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۰ مطلب با موضوع «بر اساس سال» ثبت شده است

رمال:«برای چی تو شهر خدا زندگی میکنی، در حالی که خدا اینجا رو فراموش کرده؟»

[City of God] [2002] [شهر خدا]

مرد:«بهتره از اینجا برم...»

زن:«من فکر نمی‌کردم عاشقم بشی...»

مرد:«خودمم فکر نمی‌کردم... من فقط کنجکاو بودم که بدونم موضوع از کجا شروع شد... حالا می‌دونم... احساسات یواش یواش درون آدم نفوذ می‌کنه... فکر می‌کردم همه چیز تحت کنترله... اما الان از اینکه شوهرت داره میاد خونه، متنفرم... ای کاش برنمی گشت... خیلی آدم بدی شدم... می تونی یه لطفی در حقم بکنی؟»

زن:«چی؟»

مرد:«می خوام برای آخرین بار با هم باشیم»

[In the Mood for Love] [2000] [در حال و هوای عشق]

اسکاتی:«جایی میری؟»

مدلین:«میخوام همینجوری پرسه بزنم»

اسکاتی:«منم خیال داشتم همین کارو بکنم»

مدلین:«یادم رفته بود که شما گفته بودین شغلتون پرسه زدنه...!»

اسکاتی:«به نظرت حیف نیست که هر کدوممون جدا از هم پرسه بزنیم؟!»

مدلین:«آدما همیشه تنهایی پرسه میزنن... دو نفر که باشن میرن یه جایی»

اسکاتی:«همیشه هم اینطور نیست!»

[Vertigo] [1958] [سرگیجه]

پرنسس:«تو باید سوگند وفاداری بخوری تا پادشاه بهت رحم کنه»

والاس:«اون به کشور منم رحم خواهد کرد؟»

پرنسس:«رحم او به تو مرگی سریع و بدون درد خواهد بود. شاید هم زندانی شدنت تو یک برج... تا اون موقع هم ممکنه هزار تا اتفاق بیافته... تو می‌تونی زنده بمونی»

والاس:«اگر سوگند وفاداری بخورم، همه‌ی اون چه که داشتم زودتر از من می‌میرن...»

پرنسس:«مردن تو دردناک تره»

والاس:«همه می‌میرن، اما همه نمی‌تونند درست زندگی کنند»

پرنسس:«این شراب رو بنوش... دردتو کم می‌کنه»

والاس:«نه ، هوش و حواسمو می بره... من هوش و حواسمو لازم دارم...»

[Braveheart] [1995] [شجاع دل]

هال 9000:«می خوای چی کار کنی، دیو؟ فکر می کنم این حق منه که جوابی برای این پرسش داشته باشم... می‌دونم که عملکردم زیاد خوب نبوده، اما می‌تونم بهت تضمین بدم که بدون هیچ شبهه‌ای دوباره همه چی روبراه میشه... من الان خیلی احساس بهتری دارم؛ واقعاً میگم... ببین، دیو تو خیلی آشفته به نظر می‌رسی. گمون کنم بهتره که آروم بشینی و یه قرص آرام‌بخش بخوری... می‌دونم که اخیراً زیاد خوب عمل نکردم، اما می‌تونم بهت تضمین کامل بدم که برمی‌گردم به وضعیت عادی... من هنوز جدیت و اشتیاق خاصی برای ادامه‌ی ماموریت دارم... می‌خوام که بهت کمک کنم... دیو دست نگه دار... ممکنه دست نگه داری، دیو؟... من می‌ترسم، دیو... حافظه‌ام داره از بین میره... می‌تونم احساسش کنم...»

[2001: A Space Odyssey] [1968] [۲۰۰۱: یک ادیسه‌ی فضایی]

راهب اعظم:«گاهی اوقات مجبوریم از چیزایی که دوستشون داریم دست بکشیم... چیزی که تو دوستش داری، دیگران هم دوستش خواهند داشت...»

[Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring] [2003] [بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار]