سال:«تو سیگار نمیکشی؟»
سیلویا:«نه»
سال:«چرا...؟ چرا میخوای از الان شروع کنی؟»
سیلویا:«میترسم بمیرم، دلیلش اینه!... چیه مگه تو سیگار نمیکشی؟»
سال:«نه»
سیلویا:«چطور ممکنه؟»
سال:«من نمیخوام سرطان بگیرم... هر کاری که دلت میخواد انجام بده، فقط خواستم بیشتر از بدنت مواظبت کنی»
سیلویا:«بدنم؟ برای چی؟!»
سال:«بدن عبادتگاه خداست»
سیلویا:«جدی میگی؟... به یه بانک دستبرد میزنی، اما بدنت رو سالم نگه میداری؟!»
[Dog Day Afternoon] [1975] [بعد از ظهر سگی]