دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۲ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر :: درام» ثبت شده است

بنجامین باتن:«برای انجام کاری که ارزش داره، هیچ‌وقت دیر نیست. برای شروعِ دوباره هیچ محدودیت زمانی‌ وجود نداره... می‌تونی متحول بشی، یا همونجور که هستی باقی بمونی. این انتخاب هیچ قاعده‌ای نداره... ما می‌تونیم بهترین یا بدترین چیزها رو بسازیم. امیدوارم تو بهترین‌هاش رو بسازی، و با چیزهایی روبرو بشی که بهت انگیزه بده... امیدوارم چیزهایی رو حس کنی که هرگز حس نکرده بودی، و با آدم‌هایی روبرو بشی که زاویۀ دید متفاوتی دارن... امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی. اگه فهمیدی که این طور نیست امیدوارم قدرتش رو داشته باشی که همه چیز رو از اول شروع کنی

[The Curious Case of Benjamin Button] [2008] [مورد عجیب بنجامین باتن]

ران:«تا حالا شده دل‌تنگ یه "زندگیِ باقاعده" بشی؟»

دکتر:«زندگی باقاعده؟ اون دیگه چیه؟ همچین چیزی وجود نداره.»

ران:«آره، حدس میزدم. من فقط... من فقط میخوام...»

دکتر:«چی؟»

ران:«آبجوی تگری و یه گاوسواریِ کوچیک... میخوام زنمو ببرم رقص... من بچه میخوام... منظورم اینه که من یه زندگی داشتم که فقط برای خودم بودم، اما حالا دلم کس دیگه‌ای رو میخواد... گاهی اوقات احساس می‌کنم دارم برای یه زندگی‌ می‌جنگم درحالیکه فرصت زندگی کردنش رو ندارم... میخوام این کارهام معنا داشته باشن.»

دکتر:«معنا دارن.»

[Dallas Buyers Club] [2013] [باشگاه خریداران دالاس]

شاتر:«بعد از جنگ که برگشتم خونه، وقتی به مردم بگم که برای زنده بودن چه کارهایی کردم، اونا پیش خودشون فکر می‌کنن‌ که خُب این چیزیه که ازت انتظار می‌رفت!... اما حقیقت اینه که اینجا، یه رازِ بزرگی وجود داره... حدس میزنم که کمی تغییر کردم. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم که اگه زیاد تغییر بکنم، وقتی برگشتم خونه همسرم اصلاً می‌تونه منو بشناسه؟ و اصلاً چطور میتونم روزهایی مثل امروز رو براش تعریف کنم؟... و اما رایان. درباره‌اش هیچی نمی‌دونم. اهمیتی هم نمی‌دم. اون آدم برای من هیچی نیست، بجز یه اسم... اما اگه رفتن به "ریمل"، پیدا کردنِ "رایان" و فرستادنش به خونه، این اجازه رو بهم بده که بتونم پیشِ همسرم برگردم، در اینصورت این مأموریت برام اهمیت پیدا میکنه... تو می‌خوای بری؟ می‌خوای برگردی و با "جنگ" بجنگی؟ بسیار خُب. باشه، برو، جلوتو نمی‌گیرم. حتی گزارشت هم نمی‌کنم. فقط می‌دونم هر کسی رو که می‌کشم، بیشتر خودمو دورتر از خونه احساس می‌کنم.»

[Saving Private Ryan] [1998] [نجات سرباز رایان]

شاتر:«خوبه که آدم در لحظه زندگی کنه... بهترین نکتۀ "لحظه" اینه که همیشه فردا هم یه همچین "لحظه"ای وجود داره.»

[The Spectacular Now] [2013] [اکنون شگفت‌انگیز]

چاک:«هر دومون حساب کردیم. "کلی" به این نتیجه رسید که باید فراموشم کنه، منم فهمیدم که دیگه از دستش دادم... قرار نبود از اون جزیره بیام بیرون. قرار بود اونجا بمیرم. کاملاً تنها. منظورم اینه که یا مریض می‌شدم، یا مجروح میشدم، هر به هر روشِ دیگه‌ای... تنها انتخابی که داشتم و تنها چیزی که میتونستم کنترلش کنم این بود که کِی، چطور و کجا این اتفاق می‌افته. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودمو دار بزنم. اما باید امتحانش می‌کردم... وزن اون کنده، شاخه‌ی درخت رو شکست... پس من حتی اونطور که خودم می‌خواستم هم نمی‌تونستم خودم رو بکشم. من بر "هیچ‌چیز" قدرتی نداشتم. و اون موقع بود که این احساس مثلِ یه پتوی گرم به سراغم اومد: دونستم یه جوری باید زنده بمونم. یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم، حتی اگر امیدی وجود نداشته باشه. و در حالی که تمام منطقم بهم می‌گفت که دیگه هیچوقت اینجا رو نمی‌بینم... پس اینکارو کردم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم. و بعد یک روز، اون منطقم کاملاً اشتباه از آب در اومد. چون جریان آب برام یه بادبان آورد... و حالا، من برگشتم به ممفیس. دارم با تو حرف می زنم و توی لیوانم یخ دارم... در حالی که دوباره اونو برای همیشه از دست دادم... از اینکه کلی رو ندارم خیلی ناراحتم. اما خیلی سپاسگذارم که توی جزیره با من بود! و می‌دونم که حالا باید چیکار کنم. باید به نفس کشیدن ادامه بدم؛ چون فردا باز هم خورشید طلوع می کنه. و کی می دونه که جریان آب با خودش چی می‌یاره؟»

[Cast Away] [2000] [دورافتاده]

نیک:«هروقت یاد همسرم می‌افتم، همیشه به سرش فکر میکنم. تصور میکنم که جمجمه‌ی دوست‌داشتنیش رو میشکافم، مغزشو درمیارم، و سعی میکنم به جوابِ سؤال‌هام برسم. اصلی‌ترین سؤال‌های هر ازدواجی: "داری به چی فکر میکنی؟" "حالت چطوره؟" "با همدیگه چیکار کردیم؟" "چه خواهیم کرد؟"»

[Gone Girl] [2014] [دختر گم‌شده]