دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۱ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر» ثبت شده است

هیوگو:«همیشه با خودم تصور می‌کردم کل دنیا یه ماشین خیلی بزرگه. ماشین‌ها هیچوقت با قطعاتِ اضافی تحویل داده نمیشن. دقیقا با همون تعداد قطعاتی که نیاز دارن ساخته میشن. برای همین با خودم فکر کردم از اونجایی که کل جهان یه ماشین خیلی بزرگه، نمیتونم براش مثل یه قطعهی اضافی باشم. باید دلیلی وجود داشته باشه که من اینجا هستم. و این یعنی وجود تو هم در اینجا باید دلیل خاصی داشته باشه.»


  Hugo: I'd imagine the whole world was one big machine. Machines never come with any extra parts, you know. They always come with the exact amount they need. So I figured, if the entire world was one big machine, I couldn't be an extra part. I had to be here for some reason. And that means you have to be here for some reason, too


[Hugo] [2011] [هیوگو]

حمزه:«وقتی شباهنگام در صحرا به جستجو بودم، فهمیدم که خدا را در خانه‌ها نگه نمی‌دارند.»


  Hamza: when I hunt the desert at night, I know God is not kept in a house


[The Message] [1977] [رسالت : محمد رسول‌الله]

فیل:«اگه تو یه جا گیر می‌افتادی و هر روزت دقیقا مثل دیروز بود، و هر کاری‌هم که می‌کردی هیچ اهمیتی نداشت، چه حسی داشتی؟»

رالف:«من همیشه همین حس رو دارم.»


  Phil: What would you do if you were stuck in one place and every day was exactly the same, and nothing that you did mattered

Ralph: That about sums it up for me


[Groundhog Day] [1993] [روز گراندهاگ]

الـی:«یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشین؟»

احمد:«درباره‌ی مسائل ناموسیه؟»

الـی:(با خنده) «نه»

احمد:«بپرس!»

الـی:«چرا جدا شدین؟»

احمد:«از کدوم یکیشون!»

الـی:«دوست ندارین نگین.»

احمد:«چرا میخواین بدونین؟»

الـی:«نمی‌دونم... بلأخره دیگه!»

احمد:«هیچی یه روز صبح از خواب پا شدیم. دست و صورتمونو شستیم. صبحانه‌مونو خوردیم. گفت:"Achmet, Besser ein Ende mit Schrecken, als ein Schrecken ohne Ende"»

الـی:«خب یعنی چی؟»

احمد:«یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی‌پایانه.»


     Elly: I can ask a delicate question

Ahmad: Is it about my honor

Elly: No

Ahmad: Go

Elly: Why did you separate

Ahmad: From which one

Elly: You are not obliged to answer me

Ahmad: Why are you Interested

Elly: I do not know. To find out, anyway

Ahmad: One morning we woke up, we took our shower, and at breakfast, she said: Achmed, Besser ein Ende mit Schrecken, als ein Schrecken ohne Ende

Elly: So what does it mean

Ahmad: A bitter end is much better than a bitterness without ending


[About Elly] [2009] [درباره‌ی الی]

کـیـم:«بغلم کن...»

ادوارد:«نمی‌تونم!»


     Kim: Hold me

Edward: I can't


[Edward Scissorhands] [1990] [ادوارد دست‌قیچی]

رناتو:«زمان گذشت، و من عاشق زن‌های بسیاری شدم. و هنگامی که آن‌ها مرا در آغوش می‌گرفتند، می‌پرسیدند آیا فراموش‌شان خواهم کرد؟... و من می‌گفتم: "نه، فراموشت نخواهم کرد"... اما تنها کسی که هیچ‌گاه فراموشش نخواهم کرد کسی است که هرگز نپرسید.»


Renato: Time has passed, and I have loved many women. And as they've held me close... and asked if I will remember them I've said, "Yes, I will remember you." But the only one I've never forgotten is the one who never asked


[Malèna] [2000] [مالنا]