جمال:«اگه به خاطر "راما" و "الله" نبود، من هنوز مادر داشتم.»
Jamal: If it wasn't for Rama and Allah, I'd still have a mother
[Slumdog Millionaire] [2008] [میلیونر زاغهنشین]
جمال:«اگه به خاطر "راما" و "الله" نبود، من هنوز مادر داشتم.»
Jamal: If it wasn't for Rama and Allah, I'd still have a mother
[Slumdog Millionaire] [2008] [میلیونر زاغهنشین]
اوفلیا:«خیلی, خیلی سال پیش, در سرزمینی دور و غمانگیز, کوه بزرگی بود که از سنگهای زِبر و سیاه ساخته شده بود. موقع غروب, بالای اون کوه, هر شب یه گل رز جادویی میشکفت که هر کس اون رو میچید فناناپذیر میشد. ولی هیچکس جرات نمیکرد نزدیک اون بره. چون تیغهای اون سمی بودن. مردم با هم درباره ترسشون از مرگ و درد صحبت میکردن. ولی هرگز از طلسم زندگی ابدی صحبت نمیکردن. و هر روز گل پژمرده میشد و نمیتونست هدیهاش رو به کسی ببخشه... گم و فراموش شده در بالای کوهی سرد و تاریک... برای همیشه تنها, تا انتهای زمان.»
Ofelia: Many, many years ago in a sad, faraway land, there was an enormous mountain made of rough, black stone. At sunset, on top of that mountain, a magic rose blossomed every night that made whoever plucked it immortal. But no one dared go near it because its thorns were full of poison. Men talked amongst themselves about their fear of death, and pain, but never about the promise of eternal life. And every day, the rose wilted, unable to bequeath its gift to anyone... forgotten and lost at the top of that cold, dark mountain, forever alone, until the end of time
[Pan's Labyrinth] [El laberinto del fauno] [2006] [هزارتوی پن]
پابلو:«یه مرد میتونه همه چیزشو تغییر بده. چهرهاش، خونهاش، خانوادهاش، دوستدخترش، مذهبش، خداش. اما یه چیزی رو هیچوقت نمیتونه تغییر بده: هوسش...»
Pablo Sandoval: A guy can change anything. His face, his home, his family, his girlfriend, his religion,his God. But there's one thing he can't change. He can't change his passion
[The Secret in Their Eyes] [2009] [راز در چشمانشان]
مری:«چقدر راهبهی باکره و پاکدامن خوشبخت است.
جهان فراموش میکند، آنهایی را که فراموش کردهاند.
با درخششِ ابدیِ یک ذهنِ بیآلایش،
هر دعایی مستجاب میشود و هر آرزویی تحقق مییابد.»
Mary: How happy is the blameless vestal's lot! / The world forgetting, by the world forgot / Eternal sunshine of the spotless mind! / Each pray'r accepted, and each wish resign'd
* قطعه شعری از "الکساندر پوپ" بنام Eloisa to Abelard که در سال 1717 میلادی منتشر شد.
[Eternal Sunshine of the Spotless Mind] [2004] [درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش]
آراگون:«محکم بایستید، استوار باشید. ای فرزندان گاندور، فرزندان روحان، برادران من. در چشمان شما همان ترسی را میبینم که میخواست قلبم را دربرگیرد. ممکن است روزی رسد که نشانی از شجاعت باقی نمانده باشد، زمانی که دوستانمان را رها کنیم و تمام پیمانهای دوستی گسسته شود؛ اما آن روز امروز نیست. زمانِ زوزهی گرگ و شکستنِ سپرها، آنگاه که عصرِ انسان بکلی مضمحل شود. اما امروز، آن روز نیست. ما امروز میجنگیم. بپاس نعمتهایی که این سرزمینِ نیک به شما ارزانی داشته دستور میدهم : "بایستید، ای مردانِ باختر زمین"»
Aragorn: Hold your ground, hold your ground! Sons of Gondor, of Rohan, my brothers! I see in your eyes the same fear that would take the heart of me. A day may come when the courage of men fails, when we forsake our friends and break all bonds of fellowship, but it is not this day. An hour of wolves and shattered shields, when the age of men comes crashing down! But it is not this day! This day we fight! By all that you hold dear on this good Earth, I bid you stand, Men of the West
[The Lord of the Rings: The Return of the King] [2003] [ارباب حلقهها: بازگشت شاه]
دانــی:«چرا اون لباس احمقانهی خرگوشی رو تنت کردی؟»
فرانک:«تو چرا اون لباس احمقانهی انسانی رو تنت کردی؟!»
Donnie: Why are you wearing that stupid bunny suit
Frank: Why are you wearing that stupid man suit
[Donnie Darko] [2001] [دانی دارکو]