مجری:«هیچ گروهی در کار نیست... هیچ ارکستری وجود نداره... ما صداش رو میشنویم... اما اینها همه توهمه... چون همش یه نوارِ ضبطشدهست...»
[Mulholland Dr.] [2001] [جاده مالهالند]
مجری:«هیچ گروهی در کار نیست... هیچ ارکستری وجود نداره... ما صداش رو میشنویم... اما اینها همه توهمه... چون همش یه نوارِ ضبطشدهست...»
[Mulholland Dr.] [2001] [جاده مالهالند]
مارو:«جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار شی و ندونی چرا زنده ای.»
[Sin City] [2005] [سینسیتی: شهر گناه]
بنجامین باتن:«برای انجام کاری که ارزش داره، هیچوقت دیر نیست. برای شروعِ دوباره هیچ محدودیت زمانی وجود نداره... میتونی متحول بشی، یا همونجور که هستی باقی بمونی. این انتخاب هیچ قاعدهای نداره... ما میتونیم بهترین یا بدترین چیزها رو بسازیم. امیدوارم تو بهترینهاش رو بسازی، و با چیزهایی روبرو بشی که بهت انگیزه بده... امیدوارم چیزهایی رو حس کنی که هرگز حس نکرده بودی، و با آدمهایی روبرو بشی که زاویۀ دید متفاوتی دارن... امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی. اگه فهمیدی که این طور نیست امیدوارم قدرتش رو داشته باشی که همه چیز رو از اول شروع کنی.»
[The Curious Case of Benjamin Button] [2008] [مورد عجیب بنجامین باتن]
سـم:«چطور دنیا میتونه به راهِ درستش برگرده در حالی که اینقدر اتفاقات بد میفته؟... اما در نهایت این "سایه" گذراست. حتی تاریکی هم باید بگذره و جای خودش رو به روشنایی بده. اینبار وقتی خورشید دوباره میتابه، درخشانتر خواهد تابید... اینا همون داستانهایی هستن که تو ذهنهامون باقی موندن و معنا پیدا کردن، حتی اگر موقع شنیدنشون کوچیک بودیم و دلیلش رو نمیفهمیدیم... ولی آقای فرودو، حالا میفهمم که آدمهای توی اون قصهها، میتونستن تسلیم بشن، ولی هیچوقت این کار رو نکردن... به راهشون ادامه دادن، چون به هدفشون ایمان داشتن»
فردو:«ما به چی ایمان داریم، سم؟»
سـم:«که هنوز کمی خوبی در این دنیا هست... و ارزشِ جنگیدن رو داره.»
[The Lord of the Rings: The Two Towers] [2002] [ارباب حلقهها: دو برج]
چاک:«هر دومون حساب کردیم. "کلی" به این نتیجه رسید که باید فراموشم کنه، منم فهمیدم که دیگه از دستش دادم... قرار نبود از اون جزیره بیام بیرون. قرار بود اونجا بمیرم. کاملاً تنها. منظورم اینه که یا مریض میشدم، یا مجروح میشدم، هر به هر روشِ دیگهای... تنها انتخابی که داشتم و تنها چیزی که میتونستم کنترلش کنم این بود که کِی، چطور و کجا این اتفاق میافته. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودمو دار بزنم. اما باید امتحانش میکردم... وزن اون کنده، شاخهی درخت رو شکست... پس من حتی اونطور که خودم میخواستم هم نمیتونستم خودم رو بکشم. من بر "هیچچیز" قدرتی نداشتم. و اون موقع بود که این احساس مثلِ یه پتوی گرم به سراغم اومد: دونستم یه جوری باید زنده بمونم. یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم، حتی اگر امیدی وجود نداشته باشه. و در حالی که تمام منطقم بهم میگفت که دیگه هیچوقت اینجا رو نمیبینم... پس اینکارو کردم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم. و بعد یک روز، اون منطقم کاملاً اشتباه از آب در اومد. چون جریان آب برام یه بادبان آورد... و حالا، من برگشتم به ممفیس. دارم با تو حرف می زنم و توی لیوانم یخ دارم... در حالی که دوباره اونو برای همیشه از دست دادم... از اینکه کلی رو ندارم خیلی ناراحتم. اما خیلی سپاسگذارم که توی جزیره با من بود! و میدونم که حالا باید چیکار کنم. باید به نفس کشیدن ادامه بدم؛ چون فردا باز هم خورشید طلوع می کنه. و کی می دونه که جریان آب با خودش چی مییاره؟»
[Cast Away] [2000] [دورافتاده]
فـردو: «کاش این حلقه هیچوقت به من نمیرسید. کاش این اتفاقها نیفتاده بود.»
گاندولف:«همه در طول زندگیشون توی چنین موقعیتهایی قرار میگیرن؛ ولی تصمیمش با ما نیست، تنها تصمیمی که ما میتونیم بگیریم اینه که از زمانمون درست استفاده کنیم... در این دنیا نیروهای دیگه ای هم به غیر از نیروهای شیطانی وجود داره... به خاطر همین بود که ¨بیلبو¨ تونست حلقه رو پیدا کنه، که در این صورت "قسمت" بود که حلقه به دست تو برسه. این فکر دلگرم کنندهست.»
[The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring] [2001] [ارباب حلقهها: یاران حلقه]