نیکوله:«شنیدی همیشه میگن "لحظه رو تصرف کن"؟... من فکر میکنم برعکس باشه... این لحظهست که ما رو تصرف میکنه.»
[Boyhood] [2014] [پسربچگی]
پسر:«چرا جمجمه ها میخندن؟»
حیدر:«چون مرگ میدونه که اونا کامل زندگی نکردن... و با مرگ نمیمیرن...»
[Haider] [2014] [حیدر]
آدام: «تو واقعا ازم چی میخوای؟»
تسا: «میخوام که تو تاریکی باهام باشی. که منو بگیری. که عشقتو بهم حفظ کنی، تا وقتی میترسم کمکم کنی... که بیای به لبه و ببینی چی اونجاست...»
آدام: «اما اگه من اشتباه کنم...؟»
تسا: «غیر ممکنه که اشتباه کنی!»
[Now Is Good] [2012] [حالا خوبه]
تامسون:«میخواهیم بفهمیم منظورش از آخرین کلمهش چی بود هنگامی که داشت میمرد...»
برنستن:«رُزباد؟ (ROSEBUD)... شاید منظورش یه دختر باشه؟ اوایل تو زندگیش از اونا زیاد بود...»
تامسون:«باورش سخته که "آقای کین" یه دختر رو به طور تصادفی دیده باشه و 50 سال بعد در بستر مرگ اسمشو صدا بزنه...!»
برنستن:«شما خیلی جوون هستین آقای تامسون. آدم خیلی چیزا رو یادش میاد که اصلاً شما فکر نمیکنید که یادش مونده باشه... خوب گوش کنید... یه روز در سال 1896 داشتم با کشتی به اون طرف نیوجرسی میرفتم وسط راه یه کشتی از پهلوی ما رد شد که روی عرشهاش دختری ایستاده بود... لباس سپید تنش بود، چتر آفتابی هم دستش بود... اونو فقط برای یک لحظه دیدم در حالی که او منو اصلاً ندید ...اما از اون وقت تا حالا همیشه به یاد اون دختر زیبا هستم...»
[Citizen Kane] [1941] [همشهری کین]
رأسالغول:«یک روز، به جایی میرسی که آرزو میکنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»
[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]