ریگان:«من دارم سعی میکنم کار مهمی انجام بدم.»
سـم: «این کار مهمی نیست.»
ریگان:«این برای من مهمه! باشه؟ شاید برای تو و اون دوستای خیرهسرت مهم نباشه. ولی برای من این کار... آه خدای من... این شغل منه. این فرصتیه تا بالاخره یه کاری کنم، که ارزش داشته باشه.»
سـم: «برای کی ارزش داشته باشه؟ تو قبل از اینکه سومین فیلمِ کمیکبوکت ساخته بشه یه شغل داشتی؛ قبل از اینکه مردم فراموش کنن که کی داشت تو «لباسِ پرنده» نقش آفرینی میکرد. و حالا داری تو فیلمی بازی میکنی که برگرفته از کتابیه که 60 سال پیش نوشته شده. برای هزار تا آدمِ پیرِ سفیدپوستِ ثروتمند که تنها نگرانیشون اینه که بعد از تموم شدن فیلم کجا برن و کیک و قهوه بخورن... باهاش روبرو شو بابا، تو این کار رو برای خودِ هنر انجام نمیدی. تو داری اینکارو میکنی چون میخوای دوباره مطرح بشی. خب، همهی آدما تو این دنیا هر روزِ خدا دارن میجنگن تا مطرح بشن. و تو جوری رفتار میکنی که انگار همچین دنیایی وجود نداره. جایی که تو نادیدهاش میگیری اتفاقای زیادی توش میافته؛ جایی که البته تو رو فراموش کرده. منظورم اینه که تو فکر میکنی که کی هستی؟ تو از بلاگرها متنفری. توئیتر رو مسخره میکنی. حتی هیچ صفحه ای تو فیسبوک نداری. این تو هستی که وجود نداری. تو داری این کارا رو میکنی چون از مرگ میترسی. مثل آسایشِ ما، که برات هیچ اهمیتی نداره. و میدونی چیه؟ حق با توئه. اون کارِ مهمی نیست. تو آدمِ مهمی نیستی. بهش عادت کن.»
[Birdman; or The Unexpected Virtue of Ignorance] [2014] [بردمن؛ یا فضیلت غیرمنتظرۀ جهل]