مارو:«جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار شی و ندونی چرا زنده ای.»
[Sin City] [2005] [سینسیتی: شهر گناه]
مارو:«جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار شی و ندونی چرا زنده ای.»
[Sin City] [2005] [سینسیتی: شهر گناه]
بنجامین باتن:«برای انجام کاری که ارزش داره، هیچوقت دیر نیست. برای شروعِ دوباره هیچ محدودیت زمانی وجود نداره... میتونی متحول بشی، یا همونجور که هستی باقی بمونی. این انتخاب هیچ قاعدهای نداره... ما میتونیم بهترین یا بدترین چیزها رو بسازیم. امیدوارم تو بهترینهاش رو بسازی، و با چیزهایی روبرو بشی که بهت انگیزه بده... امیدوارم چیزهایی رو حس کنی که هرگز حس نکرده بودی، و با آدمهایی روبرو بشی که زاویۀ دید متفاوتی دارن... امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی. اگه فهمیدی که این طور نیست امیدوارم قدرتش رو داشته باشی که همه چیز رو از اول شروع کنی.»
[The Curious Case of Benjamin Button] [2008] [مورد عجیب بنجامین باتن]
(در زمانِ گذشته)
مارتی:«یه لحظه صبر کن دکتر. تو داری سعی میکنی بهم بگی که مادرم خاطرخواه من شده؟»
دکـتـر:«دقیقاً!»
مارتی:«این خیلی سنگینه!»
دکـتـر:«سنگین؟! چرا همه چیز در آینده سنگینه؟! آیا در نیروی جاذبهی زمین مشکلی هست؟!»
[Back to the Future] [1985] [بازگشت به آینده]
ران:«تا حالا شده دلتنگ یه "زندگیِ باقاعده" بشی؟»
دکتر:«زندگی باقاعده؟ اون دیگه چیه؟ همچین چیزی وجود نداره.»
ران:«آره، حدس میزدم. من فقط... من فقط میخوام...»
دکتر:«چی؟»
ران:«آبجوی تگری و یه گاوسواریِ کوچیک... میخوام زنمو ببرم رقص... من بچه میخوام... منظورم اینه که من یه زندگی داشتم که فقط برای خودم بودم، اما حالا دلم کس دیگهای رو میخواد... گاهی اوقات احساس میکنم دارم برای یه زندگی میجنگم درحالیکه فرصت زندگی کردنش رو ندارم... میخوام این کارهام معنا داشته باشن.»
دکتر:«معنا دارن.»
[Dallas Buyers Club] [2013] [باشگاه خریداران دالاس]
سـم:«چطور دنیا میتونه به راهِ درستش برگرده در حالی که اینقدر اتفاقات بد میفته؟... اما در نهایت این "سایه" گذراست. حتی تاریکی هم باید بگذره و جای خودش رو به روشنایی بده. اینبار وقتی خورشید دوباره میتابه، درخشانتر خواهد تابید... اینا همون داستانهایی هستن که تو ذهنهامون باقی موندن و معنا پیدا کردن، حتی اگر موقع شنیدنشون کوچیک بودیم و دلیلش رو نمیفهمیدیم... ولی آقای فرودو، حالا میفهمم که آدمهای توی اون قصهها، میتونستن تسلیم بشن، ولی هیچوقت این کار رو نکردن... به راهشون ادامه دادن، چون به هدفشون ایمان داشتن»
فردو:«ما به چی ایمان داریم، سم؟»
سـم:«که هنوز کمی خوبی در این دنیا هست... و ارزشِ جنگیدن رو داره.»
[The Lord of the Rings: The Two Towers] [2002] [ارباب حلقهها: دو برج]
شاتر:«بعد از جنگ که برگشتم خونه، وقتی به مردم بگم که برای زنده بودن چه کارهایی کردم، اونا پیش خودشون فکر میکنن که خُب این چیزیه که ازت انتظار میرفت!... اما حقیقت اینه که اینجا، یه رازِ بزرگی وجود داره... حدس میزنم که کمی تغییر کردم. بعضی وقتها به خودم میگم که اگه زیاد تغییر بکنم، وقتی برگشتم خونه همسرم اصلاً میتونه منو بشناسه؟ و اصلاً چطور میتونم روزهایی مثل امروز رو براش تعریف کنم؟... و اما رایان. دربارهاش هیچی نمیدونم. اهمیتی هم نمیدم. اون آدم برای من هیچی نیست، بجز یه اسم... اما اگه رفتن به "ریمل"، پیدا کردنِ "رایان" و فرستادنش به خونه، این اجازه رو بهم بده که بتونم پیشِ همسرم برگردم، در اینصورت این مأموریت برام اهمیت پیدا میکنه... تو میخوای بری؟ میخوای برگردی و با "جنگ" بجنگی؟ بسیار خُب. باشه، برو، جلوتو نمیگیرم. حتی گزارشت هم نمیکنم. فقط میدونم هر کسی رو که میکشم، بیشتر خودمو دورتر از خونه احساس میکنم.»
[Saving Private Ryan] [1998] [نجات سرباز رایان]