دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ ماندگار» ثبت شده است

تامسون:«می‌خواهیم بفهمیم منظورش از آخرین کلمه‌ش چی بود هنگامی که داشت میمرد...»

برنستن:«رُزباد؟ (ROSEBUD)... شاید منظورش یه دختر باشه؟ اوایل تو زندگیش از اونا زیاد بود...»

تامسون:«باورش سخته که "آقای کین" یه دختر رو به طور تصادفی دیده باشه و 50 سال بعد در بستر مرگ اسمشو صدا بزنه...!»

برنستن:«شما خیلی جوون هستین آقای تامسون. آدم خیلی چیزا رو یادش میاد که اصلاً شما فکر نمی‌کنید که یادش مونده باشه... خوب گوش کنید... یه روز در سال 1896 داشتم با کشتی به اون طرف نیوجرسی می‌رفتم وسط راه یه کشتی از پهلوی ما رد شد که روی عرشه‌اش دختری ایستاده بود... لباس سپید تنش بود، چتر آفتابی هم دستش بود... اونو فقط برای یک لحظه دیدم در حالی که او منو اصلاً ندید ...اما از اون وقت تا حالا همیشه به یاد اون دختر زیبا هستم...»

[Citizen Kane] [1941] [همشهری کین]

رأس‌الغول:«یک روز، به جایی می‌رسی که آرزو می‌کنی... کاش کسی که دوست داشتی هرگز وجود نداشت... تا بتونی از دردت رها بشی...»

[Batman Begins] [2005] [بتمن آغاز می کند]

کاب:«مهمترین انگل غیرقابل نابودی چیه؟ باکتری؟ ویروس؟ یا کرم روده‌؟...: نه بلکه یک فکر... انعطاف پذیر و به شدت مُسری.... یکبار که فکری وارد ذهن آدم شد، تقریبا غیرممکنه که بتونی از ریشه نابودش کنی... فکری که کاملا شکل گرفته و قابل درک باشه، تو ذهنت میمونه... درست این تو (اشاره به سرش میکند).»

[Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]

آلفردو: «روزی روزگاری، یه پادشاه ضیافتی برپا کرد، برای زیباترین پرنسس امپراطوری. و سربازی که به عنوان گارد نگهبانی اونجا ایستاده بود، دختر پادشاه رو دید. زیباترین دختری که به عمرش دیده بود. بلافاصله قلبش از عشق پرنسس فرو ریخت. اما یک سرباز ضعیف و ناتوان چه ارزشی در مقابل دختر پادشاه داشت؟ بلاخره یه روز، موفق شد باهاش ملاقات کنه. بهش گفت که بدون اون زندگیش دووم نمیاره. پرنسس خیلی تحت تاثیر احساسات قوی سرباز قرار گرفت، و بهش گفت: «اگه بتونی 100 روز و 100 شب زیر باکن من به انتظار بشینی، در نهایت من مال تو میشم.» لعنتی! سرباز بی معطلی رفت اونجا صبر کرد. یک روز. دو روز. ده روز. بیست روز... هر روز غروب پرنسس از پنجره بهش نگاه میکرد، اما سرباز هرگز از جاش جُم نخورده بود... تو باد و برف و بارون، اون همیشه اونجا بود. پرنده میرید رو سرش، و زنبور نیشش میزد، اما اون از جاش تکون نمیخورد. بعد از نود شب اون کاملا خشک و سفید شده بود. اشک از چشاش سرازیر میشد اما نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره. حتی قدرت خوابیدن هم نداشت. تمام مدت پرنسس تماشاش میکرد... و در 99 امین شب، سرباز بلند شد، صندلیش رو برداشت و رفت!»

تـوتـو: «چی؟ بعد از اون همه مدت؟...»

آلفردو: «نپرس معنیش چی میشه، منم نمیدونم، هر وقت متوجه شدی به منم بگو...»

(پس از مدتی در فیلم:)

تـوتـو: «حالا می دونم چرا اون سرباز بعد از اون همه مدت ول کرد و رفت... شب بعدش پرنسس مال اون میشد، ولی احتمالش هم بود که پرنسس به قولش عمل نکنه... اینطوری خیلی وحشتناک میشد. اون به خاطرش میمرد... با این حال سرباز 99 روز با این توهم که پرنسس منتظرشه صبر کرد...»

[Nuovo Cinema Paradiso] [1988] [سینما پارادیزو: سینما بهشت]

دن: «بخاطر همینه که عاشق موسیقی‌ام...»

گرتا: «بخاطر چی؟»

دن: «باعث میشه پیش پا افتاده‌ترین منظره‌ها، یهو برات کلی معنا پیدا کنه... تمام این منظره‌های کلیشه‌ای تبدیل میشن به چیزهای زیبا، مثل یه مروارید گازدار!»

[Begin Again] [2013] [شروعی دوباره]

ســـم: «چرا من و هر کسی که دوستشون دارم، کسایی رو انتخاب می‌کنیم که مثل یه چیز بی‌ارزش با ما رفتار می‌کنن؟»

چارلی: «ما عشقی رو می‌پذیریم که فکر می‌کنیم لایقش هستیم.»

[The Perks of Being a Wallflower] [2012] [مزایای گوشه گیر بودن]