دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

*در سایه روشن. شاید پس از معاشقه. پشت به پشت هم روی زمین نشسته‌اند و سرهای‌شان را به هم تکیه داده‌اند. زن انگور می‌خورد.مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست.
زن: بگو آ.
مرد: آ.
زن: مهربون‌تر: آ.
مرد: آ.
زن: آهسته‌تر: آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف‌تر میخوام.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی‌کنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی برام می‌میری.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ ،یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی لباسات رو در آر.
مرد: آ.

The Story of the Panda Bears Told by a Saxophonist Who Has a Girlfriend in Frankfurt
داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفروت دارد
2001 / Matei Vişniec / ماتئی ویسنی یک

هیچوقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرند درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهند، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم.

A Fraction of the Whole / 2008 / Steve Toltz / استیو تولتز

گفته شده عشق باید بدون قیدوشرط باشد. این قانونش است. همه همین را می‌گویند. اما اگر عشق مرزی نداشته باشد، حدی نداشته باشد، قیدوشرطی نداشته باشد، چرا باید کسی تلاش کند کار درست را در یک رابطه عاشقانه انجام بدهد؟ اگر بدانم که کسی عاشقم است و دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست، دیگر چه چالشی باقی می‌ماند؟ من قرار است نیک را با همه‌ی کاستی‌هایش دوست بدارم. و نیک هم قرار است مرا با همه ویژگی‌های شخصیتی‌ام دوست داشته باشد. اما مشخص است که هیچ‌کدام از ما این طور نیستیم. این مرا به این فکر می‌اندازد که همه در اشتباهند و عشق باید شرط‌وشروط فراوانی داشته باشد. در عشق باید دو شریک وجود داشته باشد که همیشه در بهترین حالت‌شان باشند. عشق بی‌قیدوشرط عشق بدون نظم‌وترتیب است. و همانطور که همه دیده‌اند، عشق بدون نظم‌وترتیب مصیبت است.

Gone Girl / 2012 / Gillian Flynn / دختر گمشده

اگر میخواهی رازی را پوشیده نگاه داری، باید از خود نیز پنهانش کنی!


احتمالا انسان بیشتر دلش میخواهد درکش کنند تا اینکه دوستش داشته باشند.


اگر آدمی کسی را دوست داشت، حتی اگر هیچ چیز دیگر را برای بخشیدن نداشت، باز هم محبتش را به او میبخشید.


کسی که گذشته را در دست بگیرد، آینده را در دست دارد. کسی که حال را در دست بگیرد، گذشته را در دست دارد.


اگر میخواهی تصویری از دنیای آینده داشته باشی، پوتینی را تصور کن که مدام بر چهره انسان رژه میرود.


ماندن در قدرت یعنی تحمیل درد و حقارت. قدرت به معنی متلاشی کردن ذهن انسان و شکل‌دادن مجدد آن در قالب مورد نظر خودت است.


ورای چهره‌ای آکنده از درد، هیچ قهرمانی حضور ندارد.

 Nineteen Eighty-Four / 1949 / George Orwell / نوزده هشتادوچهار

ما اجازه نداریم خاطرات کشورها را بجای خاطرات خود بپذیریم. ملت‌ها، یک جامعه نبوده و نیستند. تاریخ هر کشوری، که به همه به عنوان یک خانواده عرضه میگردد، کشمکش‌های تلخی میان منافع تسخیرکننده‌گان و تسخیرشوندگان، برده‌داران و بردگان، سرمایه‌داران و کارگران، غالبین نژادی و جنسی و مغلوبین نژادی و جنسی را در خود نهفته (که گه‌گاه غلیان میکند ولی اغلب سرکوب میگردد) و در یک چنین جهانی پر از تنش، جهانی پر از قربانی و جلاد، آنطور که "آلبر کامو" میگوید: «وظیفه هر انسان متفکری آنست که در جبهه جلاد قرار نداشته یاشد»


فریاد فقرا همیشه بحق نیست، اما اگر به آن گوش فرا ندهیم، هیچ‌گاه نخواهیم دانست که عدالت چیست.


"توماس پین" در رساله "عقل سلیم" می‌گوید: جامعه در هر کشوری یک برکت است. اما حکومت، حتی در بهترین وضعیت، تنها یک مصیبت ضروری‌ست.

 A People's History of the United States / 1980 / Howard Zinn / تاریخ مردمی ایالات متحده

گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر جهت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما توفان دنبالت میکند. تو باز برمی‌گردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ، پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد. چیزی که به تو مربوط نباشد. این توفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که می‌توانی بکنی تن دادن به آن است. یکراست قدم گذاشتن درون توفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی و نه مفهوم زمان. فقط ریگهای سفید ظریف که مثل استخوان پودر شده در هوا می‌چرخند. این طوفان شنی است که لازم است تصور کنی.

و واقعا باید در گیر و دار توفانِ شدیدِ رمزیِ فوق طبیعی این کار را بکنی. هر قدر رمزی و فوق طبیعی هم باشد. نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را می‌بُرد. خون از تن جاری می‌شود. خون تو هم می‌ریزد. خون سرخِ گرم. دستت به خون آلوده می‌شود، خون خودت و خون دیگران.

و توفان که فرو نشست، یادت نمی‌آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده‌ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که توفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است.

Kafka on the Shore / 2002 / Haruki Murakami / کافکا در کرانه