نانا:«هر چه بیشتر حرف بزنی، کلمات معنای کمتری پیدا میکنن.»
Nana: The more one talks, the less the words mean
[My Life to Live] [Vivre Sa Vie] [1962] [گذران زندگی]
نانا:«هر چه بیشتر حرف بزنی، کلمات معنای کمتری پیدا میکنن.»
Nana: The more one talks, the less the words mean
[My Life to Live] [Vivre Sa Vie] [1962] [گذران زندگی]
دین:«حس میکنم که مردها بیشتر از زنها رمانتیک هستن. وقتی ما با یه دختر ازدواج میکنیم، به این خاطره که انقدر مقاومت میکنیم تا بلاخره با یه دختر آشنا بشیم و بعد با خودمون فکر میکنیم که "من احمقم اگه با این دختر ازدواج نکنم، چون اون خیلی معرکهست"... اما بنظر میرسه دخترها در جایگاهی قرار دارن که بهترین گزینه رو انتخاب میکنن. "آه اون یه شغل خوب داره"! منظورم اینه که اونا تمام عمرشون رو صرف پیدا کردن شاهزادهی دلرباشون میکنن ولی در نهایت با کسی ازدواج میکنن که شغل خوبی داشته باشه. و این چیزیه که همه جا به چشم میاد.»
Dean: I feel like men are more romantic than women. When we get married, we marry, like, one girl, 'cause we're resistant the whole way until we meet one girl and we think, "I'd be an idiot if I didn't marry this girl. She's so great". But it seems like girls get to a place where they just kinda pick the best option... 'Oh he's got a good job.' I mean they spend their whole life looking for Prince Charming and then they marry the guy who's got a good job and is gonna stick around
[Blue Valentine] [2010] [ولنتاین آبی : ولنتاین غمگین]
اَدِل:«وقتی کوچیک بودم تنها چیزی که میخواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمیفهمم. نه دیگه حالا که بزرگتر شدم. من آیندهام رو مثل نشستن تو یه اتاقِ انتظار میبینم. توی یه ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد میشن. و همهشون عجله دارن، که سوار کابینهای قطار بشن. اونا جایی برای رفتن دارن، یا کسی رو برای دیدن... و من اونجا منتظر نشستم.»
بازپرس:«منتظر چی ادل؟»
اَدِل:(با مکث) «منتظر یه اتفاق که برام بیافته.»
Adele: when I was little, all I wanted to do was grow up. As fast as I could. But I can't see the point of it all Not anymore. Getting older. I see my future like a waiting room in a big train station, with benches and drafts. Outside, hordes of people run by without seeing me. They're all in a rush, taking trains and cabs... They have somewhere to go, someone to meet... And I sit there, waiting
Interrogator: Waiting for what, Adele
Adele: For something to happen to me
[The Girl on the Bridge] [La fille sur le pont] [1999] [دختری روی پل]
بلوم:«میگن وقتی عشق زندگیت رو پیدا کنی زمان متوقف میشه. راست میگن... اما چیزی که بهت نمیگن اینه که وقتی زمان دوباره شروع به حرکت کنه، خیلی تند میره تا برگرده سر جای اصلیش»
Bloom: They say when you meet the love of your life, time stops, and that's true. What they don't tell you is that when it starts again, it moves extra fast to catch up
[Big Fish] [2003] [ماهی بزرگ]
آمستردام:«وقتی میخوای یه شاه رو بکشی، نباید تو تاریکی بهش خنجر بزنی. باید در حالی اونو بکشی که همهی دربار بتونن مردنشو ببینن.»
Amsterdam: When you kill a king, you don't stab him in the dark. You kill him where the entire court can watch him die
[Gangs of New York] [2002] [دار و دستههای نیویورکی]
فیلیپ:«معلولیت اصلیام این نیست که روی یه ویلچر نشستم؛ اینه که باید بدون اون باشم.»
Philippe: My true disability is not having to be in a wheel chair. It's having to be without her
[The Intouchables] [2011] [دستنیافتنیها]