تراویس:«تو به اندازهای سالمی، که خودت حس میکنی...»
[Taxi Driver] [1976] [راننده تاکسی]
تراویس:«تو به اندازهای سالمی، که خودت حس میکنی...»
[Taxi Driver] [1976] [راننده تاکسی]
نفر هشتم:«خیلی سخته که تعصبات شخصی رو در چنین مواقعی دور نگه داشت... هر وقت باهاش مواجه میشید، این تعصبات، حقیقت رو محو میکنن... من خودمم نمیدونم حقیقت چیه و فکر نمیکنم کسی هم بتونه حقیقت رو درک کنه... نه نفر از ما فکر میکنیم که متهم بیگناه باشه، اما با احتمالات سروکار داریم... شاید هم داریم اشتباه میکنیم؛ شاید داریم یه آدم گناهکار رو آزاد میکنیم... نمیدونم. هیچکس نمیدونه، اما ما تردیدی منطقی در ذهن داریم و این چیزیه که در نظام دادگاهی اهمیت داره... هیچ هیئتمنصفهای نمیتونه کسی رو گناهکار تشخیص بده مگه اینکه یقین داشته باشه... ما نه نفر نمیفهمیم که شما سه نفر چطور مطمئن هستین.»
[12 Angry Men] [1957] [دوازده مرد خشمگین]
مکگویر:«میخوام یه کلمه بهت بگم، فقط یه کلمه...»
بنجامین:«بله آقا»
مکگویر:«گوشات با منه؟»
بنجامین:«بله با شماست»
مکگویر:«پلاستیک!»
بنجامین:«متوجه منظورتون نشدم؟!»
مکگویر:«آینده ی درخشانی تو کار پلاستیک هست. دربارش فکر کن.»
[The Graduate] [1967] [فارغ التحصیل]
تــوکــو:«خدا با ماست، برای اینکه از یانکیها متنفره...»
بلوندی:«خدا با ما نیست، برای اینکه از احمقها هم متنفره...»
[The Good, The Bad And The Ugly] [1966] [خوب، بد و زشت]
نورمن:«اگه کسی رو دوست داری، هیچوقت نباید تنهاش بزاری. حتی اگه ازش متنفر باشی.»
[Psycho] [1960] [روانی]
آنـتونـیوس:«غیر قابل تصوره که انسان بتونه با احساسش خدا را درک کنه... چرا خدا خودش را در هالهی مهآلودِ نویدها، و معجزههای نامرئی مخفی کرده؟... ما چطور میتونیم به مؤمنان اعتقاد داشته باشیم در حالیکه خودمون ایمانی نداریم؟... چه خواهد گذشت به ما که میخواهیم ایمان داشته باشیم، ولی نمیتونیم؟... چی به سرشون میاد، اونایی که نه میخوان ایمان داشته باشن و نه میتونن؟... چرا نمیتونم خدا رو در درونم نابود کنم؟... چرا با وجود اینکه هنوز نفرینش میکنم در وجودم زندگی میکنه؟... میخوام از قلبم بیرونش کنم، اما اون با این واقعیت ساختگی باقی مونده. از چنگش خلاصی ندارم... میخوام اطمینان داشته باشم، نه اعتقاد، نه حدسیات. میخوام که خداوند دستش را به طرف من دراز کنه. از چهرهاش پرده برداره و با من حرف بزنه...»
مظهرِ مرگ:«اما اون سکوت میکنه...»
آنـتونـیوس:«از دلِ ظلمات صداش میزنم، و گاهی احساس میکنم کسی آنجا نیست...»
مظهرِ مرگ:«شاید واقعا هم آنجا کسی نباشه...»
آنـتونـیوس:«در این صورت زندگی دلهرهی بی حاصلیه... هیچکس نمیتونه به مرگ چشم بدوزه، و با این حال زندگی کنه.»
[The Seventh Seal] [1957] [مهر هفتم]