دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با موضوع «بر اساس سال :: دهه 90» ثبت شده است

دنی:«گمان می‌کنم الان وقتش باشه که بهتون بگم چی یاد گرفتم؛ نتیجه‌گیری من اینه که: نفرت مثل بار و بندیل سفر می‌مونه. زندگی کوتاه‌تر از اونیه که همیشه بخوای روش بشاشی. واقعا ارزششو نداره... "دِرک" می‌گفت که همیشه بهتره آخر مقاله رو با یه نقل قول تموم کنیم، می‌گفت: قبلا یکی حرف خیلی مهمی زده، پس اگه تو نمی‌تونی بهتر از اون حرف بزنی، ازش بدزد و محکم تکرارش کن!... پس من حرفای کسی رو انتخاب کردم که فکر کنم شما دوستش دارید: ""ما دشمنان همدیگه نیستیم، ما دوستان همدیگه‌ایم. ما نباید با هم دیگر دشمنی کنیم. گر چه افراط و تعصبات شدید ادامه داشته باشه، اما ما نباید پیوند دوستی و مهربانی را بشکنیم... صفحات اسرارآمیز تاریخ خواهند درخشید، یقینا وقتی دوباره نیکوترین ذات و سرشت طبیعت‌مان را لمس کنند.""»
(نقل قول از آبراهام لینکلن)

[American History X] [1998] [تاریخ مجهول آمریکا]

کلاریس:«خب بهم بگو چطوری می‌تونم بگیرمش؟»

هانیبال:«اصل اول: سادگی... حرف های «مارکوس اورلئوس» رو بخون: "از هر چیز خاصی بپرس در درون خودش چی داره؟ طبیعتش چیه؟" این مرد که دنبالشی چیکار می‌کنه؟»

کلاریس:«اون زنها رو می‌کشه»

هانیبال:«نه این محتمل الوقوع‌ـه... اولین و مهمترین چیزی که اون انجام داد چی بود؟ اون چه نیازی رو با کشتن برطرف می‌کنه؟»

کلاریس:«خشم... پذیرش اجتماعی... سرخوردگی جنسی...»

هانیبال:«نه، اون طمع به مالکیت داره... این طبیعتشه... حالا ما چجوری شروع به حس مالکیت میکنیم، کلارس؟ آیا ما دنبال چیز هایی برای مالکیتش هستیم؟ سعی کن یه جواب پیدا کنی، همین حالا...»

کلاریس:«نه ما فقط... ...»

هانیبال:«نه، ما شروع به حس مالکیت نسبت به چیزهایی می‌کنیم که هر روز می‌بینیمشون... چشم‌هایی که هر روز روی بدنت حرکت می‌کنن رو حس نمی‌کنی، کلارس؟... مگر نه اینکه چشم‌های تو همواره به دنبال خواسته‌هات هستند؟»

[The Silence of the Lambs] [1991] [سکوت بره ها]

راوی:«احساس می‌کردم که دارم یه گلوله وسط چشم همه‌ی خرس‌های پاندا میکارم تا نتونن نسل خودشونو با تولید مثل نجات بدن... دلم می‌خواست دریچه‌ی تانکر نفتکش‌ها رو به روی سواحل فرانسه باز کنم تا همه غرق بشن و نتونم ریختشونو ببینم... دلم می‌خواست دود سیگار رو تنفس کنم... احساس می‌کردم که باید یه چیز قشنگ رو نابود کنم...»

[Fight Club] [1999] [فایت کلاب : باشگاه مبارزه]

سامرست:«ارنست همینگوی یکبار نوشته بود: "دنیا جای خوبیه و ارزش جنگیدن رو داره"... من با قسمت دومش موافقم.»

[se7en] [1995] [هفت]

فارست:«با من ازدواج میکنی؟... من شوهر خوبی برات میشم جنی...»

جنی:«میشی فارست...»

فارست:«ولی تو با من ازدواج نمیکنی...»

جنی:«...تو نمیخوای با من ازدواج کنی.»

فارست:«چرا دوستم نداری جنی؟... من آدم باهوشی نیستم... ولی میدونم عشق چیه

[Forrest Gump] [1994] [فارست گامپ]

آقای صورتی:«کسی رو هم کشتی؟»

آقای سفید:«چند تا پلیس.»

آقای صورتی:«آدم واقعی چی؟»

آقای سفید:«فقط پلیس!»

[Reservoir Dogs] [1992] [سگ های انباری]