دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ ماندگار» ثبت شده است

رهگذر:«...همیشه فکر می‌کنی این مسائل فقط برای آدمای دیگه اتفاق می‌افته، اما وقتی که برای خودت اتفاق افتاد، به طرز ناامیدکننده‌ای نابود میشی...»

[Irréversible] [2002] [برگشت‌ناپذیر : تغییرناپذیر]

دکتر:«می‌دانم که درک می‌کنی، تو یک رویای ناامیدانه هستی... نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودن؛ هر لحظه آگاه و هوشیار و در عین حال، آن برهوتی که خود از تصویر خودت تصور می‌کنی با تصور دیگران از تو، فاصله دارد؛ احساس سر گیجه، و نیاز سوزنده و مداوم به نقاب از چهره برافکندن، و بالاخره شفاف شدن، خلاصه شدن، همچون شعله‌ای خاموش شدن، هر لرزش صدا دروغیست و هر هیبتی اشتباه، و هر لبخند شکلکی است... خودت را بکشی؟ نه، کار خیلی زشتی است، کاری که نباید کرد؛ اما می‌توانستی بی‌حرکت شوی، ساکت بمانی، در این صورت دست کم دیگر دروغ نمی‌گویی، می توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی مبحوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می‌کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشأت می‌کند، و تو مجبوری عکس‌العمل نشان دهی، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست!... الیزابت، من می‌فهمم که تو عمدا ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده‌ای، این را می‌فهمم و تو را تحسین می‌کنم، فکر می‌کنم باید آنقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه‌ات نسبت به آن از بین برود، بعد می‌توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش‌های دیگرت.»

[Persona] [1966] [پرسونا : نقاب]

رئیس زندان:«قانون اینجا همش سکوته. ما اینجا وانمود به اصلاح نخواهیم کرد. ما کشیش نیستیم، ما عمل کننده‌ایم! یه دستگاه که حیوان زنده رو به بسته خوراکی تبدیل میکنه! ما مردان پرخطر رو به مردان بی خطر تبدیل میکنیم. ما این کار رو با شکستن شما انجام میدیم. شکستن فیزیکی و روحی شما. برای کله تون اینجا اتفاقات عجیبی می افته! همه آرزو هاتون رو از سرتون بیرون کنین. کم خودتونو ارضا کنید چون، قوای جسمی تون رو تحلیل می بره...»

[Papillon] [1973] [پاپیون]

فارست:«با من ازدواج میکنی؟... من شوهر خوبی برات میشم جنی...»

جنی:«میشی فارست...»

فارست:«ولی تو با من ازدواج نمیکنی...»

جنی:«...تو نمیخوای با من ازدواج کنی.»

فارست:«چرا دوستم نداری جنی؟... من آدم باهوشی نیستم... ولی میدونم عشق چیه

[Forrest Gump] [1994] [فارست گامپ]

آنتونی:«کمی پول برای نهارم نیاز دارم پدر... فقط 1000 فرانک»

پدر:«پس تو امیدواری که 500 تا گیرت بیاد، اما در واقع 300 تا نیاز داری، بیا اینم 100 تا...!»

[The 400 Blows] [1959] [چهارصد ضربه]

کلارنس (فرشته):«زندگی هر انسانی روی زندگی‌های بسیاری دیگر تاثیر میذاره... و وقتی اون نباشه حفره‌ی ترسناکی شکل میگیره...»

[It's a Wonderful Life] [1946] [چه زندگی شگفت انگیزی]