دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ ماندگار» ثبت شده است

جولز:«من نمیخوام اون پول رو بهت بدم، می‌خوام با اون پول چیزی ازت بخرم. می‌خوای بدونی چی می‌خوام ازت بخرم رینگو؟»

رینگو:«چی؟»

جولز:«زندگیتو... من این پول رو بهت میدم که نخوام بکشمت!... کتاب مقدس (انجیل) می‌خونی رینگو؟»

رینگو:«نه مرتب.»

جولز:«یه پیام داره که من از برش کردم- حزقیال 25:17 - :

"مسیر انسان درستکار را از هر طرف، بی عدالتی ِخودخواهان و استبداد انسان‌‌های اهریمنی فراگرفته‌ است. خوشا به حال آنکه در راه خیر قدم برمی‌دارد، و ضعفا را از دره‌ی تاریکی چون چوپان راهنمایی می‌کند و آن‌ها را از تاریکی عبور می‌دهد؛ چرا که او حامی ِبا شرافت ِبرادرانش است و هدایت گر گمراهان و یار کودکان گمشده. پس من هر کسی را که بر نابودی برادرم کمر بسته‌اند نابود می‌کنم. و تو خواهی فهمید که من تنها خداوندگارم، آنگاه که انتقامم را بر تو نازل می‌کنم."

سالهاست که من دارم این آیه رو میخونم. و هر کسی که بهش گوش داده، در انتها مُرده. راستش الان تو باید مرده بودی!... هرگز به اینکه اون چه معنایی میده فکر نکردم. فقط با گفتنش خونسردیم رو برای کشتن طرف مقابل حفظ می‌کردم.... تا اینکه امروز چیزی رو دیدم که منو دوباره به فکر انداخت... حالا دارم این آیه رو تعبیرش می‌کنم: معنیش می‌تونه این باشه که تو مرد اهریمنی هستی، من انسان درستکارم و آقای 9 میلی‌متری! (اشاره به تفنگش) حامی ِچوپانه که در دره‌ی تاریکی هوای منو داره!!... یا اینکه میشه گفت: تو مرد ردستکاری، من چوپانم و این دنیاست که اهریمن و خودپسنده!... من واقعا می‌خواستم که حقیقت این باشه. ولی حقیقت این نیست. حقیقت اینه که تو مظهر ضعیفانی و من مرد اهریمنی‌ام. اما من دارم تلاش می‌کنم رینگو، واقعا سخت تلاش می‌کنم که چوپان باشم.»

[Pulp Fiction] [1994] [پالپ فیکشن : داستان عامه‌پسند]

اسمیت:«دلم می‌خواد مکاشفه‌ای رو که در این مدت در اینجا فهمیدم با تو درمیان بگذارم. این رو وقتی فهمیدم که داشتم سعی می‌کردم شماها رو به عنوان گونه‌ای از حیات طبقه بندی کنم و متوجه شدم که شماها در واقع پستاندار نیستید!... هر پستانداری در این سیاره خودش رو به طور غریزی با محیط اطرافش تطبیق میده و به تعادل می‌رساند؛ اما شما انسانها اینطور نیستید، شماها وارد یک منطقه می‌شوید و شروع به تولید مثل می‌کنید؛ اونقدر خودتون رو تکثیر می‌کنید تا تمام منابع طبیعی مصرف شود. اونوقت تنها راه بقای شما اینه که به یک منطقه دیگه مهاجرت کنین... اما موجود دیگه‌ای هم توی این سیاره زندگی می‌کنه که الگوی زندگی‌اش مشابه شماست، می‌دونی اون چیه؟... ...ویروس! انسانها یک بیماری‌اند. سرطانِ این سیاره... شماها طاعون هستید و ما درمانش.»

[Matrix] [1999] [ماتریکس]

کاب:«تو منتظر یه قطاری... قطاری که تو رو به یه جای دور می‌بره... تو می‌دونی که امیدواری قطار تو رو به کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی... با این حال برات مهم نیست... بهم بگو چرا؟»

مال:«چون ما با هم خواهیم بود...»

[Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]

ایزاک:«من نمی‌فهمم چطوری اونو به من ترجیح میدی؟»

جیلی:«نمی‌تونی بفهمی؟»

ایزاک:«نه»

جیلی:«قبل از اینکه باهام ازدواج کنی از سوابقم خبر نداشتی؟»

ایزاک:«داشتم. مشاورم بهم اخطار داده بود، اما تو خیلی خوشگل بودی، مشاورمو عوض کردم!»

[Manhattan] [1979] [منهتن]

دنی:«گمان می‌کنم الان وقتش باشه که بهتون بگم چی یاد گرفتم؛ نتیجه‌گیری من اینه که: نفرت مثل بار و بندیل سفر می‌مونه. زندگی کوتاه‌تر از اونیه که همیشه بخوای روش بشاشی. واقعا ارزششو نداره... "دِرک" می‌گفت که همیشه بهتره آخر مقاله رو با یه نقل قول تموم کنیم، می‌گفت: قبلا یکی حرف خیلی مهمی زده، پس اگه تو نمی‌تونی بهتر از اون حرف بزنی، ازش بدزد و محکم تکرارش کن!... پس من حرفای کسی رو انتخاب کردم که فکر کنم شما دوستش دارید: ""ما دشمنان همدیگه نیستیم، ما دوستان همدیگه‌ایم. ما نباید با هم دیگر دشمنی کنیم. گر چه افراط و تعصبات شدید ادامه داشته باشه، اما ما نباید پیوند دوستی و مهربانی را بشکنیم... صفحات اسرارآمیز تاریخ خواهند درخشید، یقینا وقتی دوباره نیکوترین ذات و سرشت طبیعت‌مان را لمس کنند.""»
(نقل قول از آبراهام لینکلن)

[American History X] [1998] [تاریخ مجهول آمریکا]

مک‌مورفی:«شما خیال میکنید که واقعا کی هستید؟ دیوونه یا هر چیز دیگه ای؟... نه نیستید، شما دیوونه نیستید... شما دیوونه تر از احمقایی که تو خیابونا پرسه میزنن نیستید...»

[One Flew Over the Cuckoo's Nest] [1975] [پرواز بر فراز آشیانه‌ی فاخته]