دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۱ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر» ثبت شده است

راوی:«احساس می‌کردم که دارم یه گلوله وسط چشم همه‌ی خرس‌های پاندا میکارم تا نتونن نسل خودشونو با تولید مثل نجات بدن... دلم می‌خواست دریچه‌ی تانکر نفتکش‌ها رو به روی سواحل فرانسه باز کنم تا همه غرق بشن و نتونم ریختشونو ببینم... دلم می‌خواست دود سیگار رو تنفس کنم... احساس می‌کردم که باید یه چیز قشنگ رو نابود کنم...»

[Fight Club] [1999] [فایت کلاب : باشگاه مبارزه]

اَوی:«هشتاد و شش قیراط»

رزرباد:«کجا؟»

اَوی:«لندن»

رزرباد:«لندن؟!»

اَوی:«لندن»

دستیار:«لندن؟؟!!»

اَوی:«بله، لندن... همونجایی که ماهی، چیپس، چایی، غذاهای مزخرف، بدترین آب و هوا و "مری پاپینس" لعنتی رو داره... لندن!»

[Snatch] [2000] [اسنچ : قاپ‌زنی]

سامرست:«ارنست همینگوی یکبار نوشته بود: "دنیا جای خوبیه و ارزش جنگیدن رو داره"... من با قسمت دومش موافقم.»

[se7en] [1995] [هفت]

والتر وایت:«فکر می‌کنی داری با کی حرف می‌زنی؟ فکر می‌کنی داری تو صورت کی نگاه می‌کنی؟ هیچ می‌دونی تو این یه سال گذشته چی کشیدم؟ حتی اگه بهت بگم هم باورت نمیشه... می‌دونی اگه یهو تصمیم بگیرم که دیگه نرم سرِ کار چه اتفاقی می‌افته؟ تشکیلاتی به این بزرگی که عظمتش به اندازه‌ی بازار بورسه خیلی راحت نابود میشه. غیب میشه!... اگه من نباشم کارشون به کلی می‌خوابه... نه. قطعا نمی‌دونی داری درباره‌ی کی حرف می‌زنی، پس بذار بهت بگم من جونم تو خطر نیست، اسکایلر... من خودِ خطرم!... در خونه زده میشه، بازش میکنم و یه گلوله کاشته میشه وسط مغزم؟ فکر کردی همچین اتفاقی ممکنه برا من بی‌افته؟... نه، من کسی‌ام که در میزنه!»

[Breaking Bad] [S04E06] [2011] [بریکینگ بد]

رهگذر:«...همیشه فکر می‌کنی این مسائل فقط برای آدمای دیگه اتفاق می‌افته، اما وقتی که برای خودت اتفاق افتاد، به طرز ناامیدکننده‌ای نابود میشی...»

[Irréversible] [2002] [برگشت‌ناپذیر : تغییرناپذیر]

دکتر:«می‌دانم که درک می‌کنی، تو یک رویای ناامیدانه هستی... نه رویای انجام دادن کاری، بلکه تنها رویای بودن؛ هر لحظه آگاه و هوشیار و در عین حال، آن برهوتی که خود از تصویر خودت تصور می‌کنی با تصور دیگران از تو، فاصله دارد؛ احساس سر گیجه، و نیاز سوزنده و مداوم به نقاب از چهره برافکندن، و بالاخره شفاف شدن، خلاصه شدن، همچون شعله‌ای خاموش شدن، هر لرزش صدا دروغیست و هر هیبتی اشتباه، و هر لبخند شکلکی است... خودت را بکشی؟ نه، کار خیلی زشتی است، کاری که نباید کرد؛ اما می‌توانستی بی‌حرکت شوی، ساکت بمانی، در این صورت دست کم دیگر دروغ نمی‌گویی، می توانی خودت را از همه جدا کنی یا در اتاقی مبحوس بمانی، به این ترتیب دیگر مجبور نیستی نقش بازی کنی، ماسک به صورت بگذاری و شکلکهای دروغین بسازی، یا لابد اینطور فکر می‌کنی؛ اما حقیقت به تو نیرنگ می‌زند، مخفیگاه تو مهر و موم نیست، زندگی از هر روزنه‌ای به درون نشأت می‌کند، و تو مجبوری عکس‌العمل نشان دهی، هیچکس نمی‌پرسد که آیا این بازتاب اصیل است یا نه، آیا تو واقعی هستی یا ساختگی، این تنها در تئاتر مسئله مهمی است؛ راستش را بخواهی حتی در آنجا هم مهم نیست!... الیزابت، من می‌فهمم که تو عمدا ساکت می‌مانی، حرکت نمی‌کنی، تو این فقدان اراده را در وجودت نظم بخشیده‌ای، این را می‌فهمم و تو را تحسین می‌کنم، فکر می‌کنم باید آنقدر بازی را در این نقش ادامه دهی تا علاقه‌ات نسبت به آن از بین برود، بعد می‌توانی این نقش را رها کنی، مثل نقش‌های دیگرت.»

[Persona] [1966] [پرسونا : نقاب]