دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

۱۹۱ مطلب با موضوع «بر اساس ژانر» ثبت شده است

الی: «یه پلیس خوب به این دلیل نمیتونه بخوابه که هنوز یه قسمت از معما براش حل نشده. و یه پلیس بد، عذاب وجدانش نمیذاره خوابش بگیره.»

Ellie:
A good cop can't sleep because he's missing a piece of the puzzle. And a bad cop can't sleep because his conscience won't let him.


[Insomnia] [2002] [بی‌خوابی]

پال: «در روز رستاخیز، زمانی که با خدا روبرو میشم و اون می‌پرسه چرا یکی از درست‌ترین معجزه‌هاش رو کشتم، من چی بگم؟ بگم مربوط به کارم بود؟ کارم؟»
جان: «تو به خدا میگی اون یه لطف بود که کردی. من میدونم که نگرانی و داری آزار میبینی. من میتونم حسش کنم. اما شما نباید دراین‌باره کاری کنید. من خودم میخوام که انجام بشه و به پایان برسه. من میخوام. خسته‌ام رئیس. خسته‌ام از اینکه تمام راه تنهام. تنها مثل یه گنجشک توی بارون. خسته‌ام از اینکه هرگز کسی رو نداشتم که بگه کجا میریم، از کجا میایم و یا چرا میریم. بیشتر از مردمی خسته‌ام که همدیگه رو آزار میدن. خسته‌ام از تمام دردهایی که میشنوم و حس می‌کنم. که هر روز بیشتر میشن. درست مثل اینه که خرده‌های شیشه توی سرمه، برای همیشه. می‌تونین متوجه بشین؟»
پال: «آره، جان. گمون کنم بتونم.»

Paul: On the day of my judgment, when I stand before God, and He asks me why did I kill one of his true miracles, what am I gonna say? That it was my job? My job?
John: You tell God the Father it was a kindness you done. I know you hurtin' and worryin', I can feel it on you, but you oughta quit on it now. Because I want it over and done. I do. I'm tired, boss. Tired of bein' on the road, lonely as a sparrow in the rain. Tired of not ever having me a buddy to be with, or tell me where we's coming from or going to, or why. Mostly I'm tired of people being ugly to each other. I'm tired of all the pain I feel and hear in the world everyday. There's too much of it. It's like pieces of glass in my head all the time. Can you understand?
Paul: Yes, John. I think I can.


[The Green Mile] [1999] [مسیر سبز]

کاب: «از چنگشون دربیار... تا بهشون نشون بدی قبلاً چی داشتن.»

Cobb: You take it away... to show them what they had


[Following] [1998] [تعقیب]

اندرو: «همه‌ی ما تا حدی عجیب و غریب هستیم. فقط بعضی از ما تو پنهان کردنش بهتریم.»

Andrew: We're all pretty bizarre. Some of us are just better at hiding it.


[The Breakfast Club] [1985] [کلوب صبحانه]

کوپر:  «تو یه دانشمندی، برند.»
برند: «پس به حرفم گوش کن. وقتی بهت میگم عشق چیزی نیست که ما اختراع کرده باشیم -عشق مشهوده و قدرتمنده- حتما یه معنایی داره.»
کوپر: «بله عشق معنا داره. فواید اجتماعی، پیوند اجتماعی، تربیت فرزند...»
برند: «ما مرده‌هامون رو دوست داریم. فایده اجتماعی اون چیه؟»
کوپر: «هیچی»
برند: «شاید معنای بیشتری داشته باشه. چیزی که ما هنوز نمی‌تونیم درکش کنیم. شاید یه جور دلیل باشه، یه جور محصول از ابعادِ بالاتر که ما نمی‌تونیم بطور محسوس درکش کنیم. من در طول کهکشان شیفته‌ی کسی هستم که ده ساله ندیدمش و میدونم که احتمالا مُرده. عشق تنها چیزیه که فراتر از ابعادِ فضا و زمان می‌تونیم حسش کنیم. شاید باید بهش اعتماد کنیم، حتی اگه هنوز اون رو درک نمی‌کنیم.»


Cooper: You're a scientist, Brand.
Brand: So listen to me when I say that love isn't something that we invented. It's... observable, powerful. It has to mean something.
Cooper: Love has meaning, yes. Social utility, social bonding, child rearing...
Brand: We love people who have died. Where's the social utility in that?
Cooper: None.
Brand: Maybe it means something more - something we can't yet understand. Maybe it's some evidence, some artifact of a higher dimension that we can't consciously perceive. I'm drawn across the universe to someone I haven't seen in a decade, who I know is probably dead. Love is the one thing we're capable of perceiving that transcends dimensions of time and space. Maybe we should trust that, even if we can't understand it.


[Interstellar] [2014] [بین ستاره‌ای]

برون:«بچه‌ها اغلب از خودشون یه جزئیاتی رو سر هم میکنن که در واقعیت وجود ندارن. نمی‌دونم این به دلیل تخیلاتشونه یا اینکه حرفای دوستان و والدینشون رو تکرار میکنن. همیشه فرض بر اینه که بچه‌ها دروغ نمیگن، اما متاسفانه اونا اغلب دروغ میگن.»


  Bruun: It's common for children to describe non-existing details. I don't know if it's their imagination, or they pick it up from each other or from their parents. It's always assumed that children tell the truth And unfortunately, very often they do


[The Hunt] [Jagten] [2012] [شکار]