دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

فرهان: «وقتی دوستت شکست میخوره حالت بد میشه، اما وقتی میفهمی موفقتر از تو شده حالت بدتر هم میشه.»        

Farhan:
when your friend flunks, you feel bad, when he tops, you feel worse.


[3 Idiots] [2009] [سه احمق]

پابلو اسکوبار: «جایی که حقیقت باورش سخت باشه، دروغ لازمه»        

Pablo Escobar:
Lies are necessary when the truth is very hard to believe.


[Narcos] [S01E08] [2015] [نارکس]

پدر: «علی پسرم کار می‌کنم که پول دربیارم. اون‌وقت می‌تونیم خونه بخریم، ماشین بخریم...»
علی: «بابا واسه زهرا هم کفش می‌خری؟»

[Children of Heaven] [1997] [بچه‌های آسمان]

الی: «یه پلیس خوب به این دلیل نمیتونه بخوابه که هنوز یه قسمت از معما براش حل نشده. و یه پلیس بد، عذاب وجدانش نمیذاره خوابش بگیره.»

Ellie:
A good cop can't sleep because he's missing a piece of the puzzle. And a bad cop can't sleep because his conscience won't let him.


[Insomnia] [2002] [بی‌خوابی]

پال: «در روز رستاخیز، زمانی که با خدا روبرو میشم و اون می‌پرسه چرا یکی از درست‌ترین معجزه‌هاش رو کشتم، من چی بگم؟ بگم مربوط به کارم بود؟ کارم؟»
جان: «تو به خدا میگی اون یه لطف بود که کردی. من میدونم که نگرانی و داری آزار میبینی. من میتونم حسش کنم. اما شما نباید دراین‌باره کاری کنید. من خودم میخوام که انجام بشه و به پایان برسه. من میخوام. خسته‌ام رئیس. خسته‌ام از اینکه تمام راه تنهام. تنها مثل یه گنجشک توی بارون. خسته‌ام از اینکه هرگز کسی رو نداشتم که بگه کجا میریم، از کجا میایم و یا چرا میریم. بیشتر از مردمی خسته‌ام که همدیگه رو آزار میدن. خسته‌ام از تمام دردهایی که میشنوم و حس می‌کنم. که هر روز بیشتر میشن. درست مثل اینه که خرده‌های شیشه توی سرمه، برای همیشه. می‌تونین متوجه بشین؟»
پال: «آره، جان. گمون کنم بتونم.»

Paul: On the day of my judgment, when I stand before God, and He asks me why did I kill one of his true miracles, what am I gonna say? That it was my job? My job?
John: You tell God the Father it was a kindness you done. I know you hurtin' and worryin', I can feel it on you, but you oughta quit on it now. Because I want it over and done. I do. I'm tired, boss. Tired of bein' on the road, lonely as a sparrow in the rain. Tired of not ever having me a buddy to be with, or tell me where we's coming from or going to, or why. Mostly I'm tired of people being ugly to each other. I'm tired of all the pain I feel and hear in the world everyday. There's too much of it. It's like pieces of glass in my head all the time. Can you understand?
Paul: Yes, John. I think I can.


[The Green Mile] [1999] [مسیر سبز]

کاب: «از چنگشون دربیار... تا بهشون نشون بدی قبلاً چی داشتن.»

Cobb: You take it away... to show them what they had


[Following] [1998] [تعقیب]