دیالوگ

دیالوگ
طبقه بندی موضوعی

سریوس:«آدم‌های دنیا به دو دسته‌ی افراد خوب و افراد مرگ‌آور تقسیم نمیشن. همه‌ی ما خوبی‌ها و بدی‌هایی در درونمون داریم. مسئله اینه که کدوم بخش رو برای انجام دادن انتخاب کنیم. در واقع این جوهره‌ی وجود ماست.»


  Sirius Black: the world isn't split into good people and Death Eaters. We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on. That's who we really are


[Harry Potter and the Order of the Phoenix] [2007] [هری پاتر و محفل ققنوس]

مارج:«آخه واسه چی؟ واسه یه ذره پول؟ هیچ می‌دونی زندگی از یه ذره پول بیشتر میارزه؟»


  Marge: And for what? For a little bit of money. There's more to life than a little money, you know


[Fargo] [1996] [فارگو]

الیسئو:«شما خدمت می‌کنید، اما خدمتکار نیستید. خدمت‌کردن بزرگ‌ترین هنره. خداوند اولین خدمتکار بود. خداوند به بشر خدمت کرد، اما او خدمتکارِ بشر نیست.»


  Eliseo: You're serving. You're not a servant. Serving is a supreme art. God is the first servant. God serves men but he's not a servant to men


[Life Is Beautiful] [La vita è bella] [1997] [زندگی زیباست]

هیوگو:«همیشه با خودم تصور می‌کردم کل دنیا یه ماشین خیلی بزرگه. ماشین‌ها هیچوقت با قطعاتِ اضافی تحویل داده نمیشن. دقیقا با همون تعداد قطعاتی که نیاز دارن ساخته میشن. برای همین با خودم فکر کردم از اونجایی که کل جهان یه ماشین خیلی بزرگه، نمیتونم براش مثل یه قطعهی اضافی باشم. باید دلیلی وجود داشته باشه که من اینجا هستم. و این یعنی وجود تو هم در اینجا باید دلیل خاصی داشته باشه.»


  Hugo: I'd imagine the whole world was one big machine. Machines never come with any extra parts, you know. They always come with the exact amount they need. So I figured, if the entire world was one big machine, I couldn't be an extra part. I had to be here for some reason. And that means you have to be here for some reason, too


[Hugo] [2011] [هیوگو]

حمزه:«وقتی شباهنگام در صحرا به جستجو بودم، فهمیدم که خدا را در خانه‌ها نگه نمی‌دارند.»


  Hamza: when I hunt the desert at night, I know God is not kept in a house


[The Message] [1977] [رسالت : محمد رسول‌الله]

فیل:«اگه تو یه جا گیر می‌افتادی و هر روزت دقیقا مثل دیروز بود، و هر کاری‌هم که می‌کردی هیچ اهمیتی نداشت، چه حسی داشتی؟»

رالف:«من همیشه همین حس رو دارم.»


  Phil: What would you do if you were stuck in one place and every day was exactly the same, and nothing that you did mattered

Ralph: That about sums it up for me


[Groundhog Day] [1993] [روز گراندهاگ]